یک نفر بود که فقط و فقط مخلص سن جوزپه بود. هر چی دعا و نیایش بود، فقط برای سن جوزپه میکرد. برای سن جوزپه شمع روشن میکرد. برای سن جوزپه صدقه جمع میکرد.
برتا، زن فقیری بود که کاری نمیکرد جز نخ ریسیدن. چون ریسندهی ماهری بود، یک روز که داشت میرفت، برخورد به نرون، امپراتور روم، و بهش گفت: خدا اونقدر بهت سلامتی بده...
شهری بود که همهی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانهی یک همسایه.
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک میگذراندند.