داستان کوتاه برتا و نرون

داستان کوتاه برتا و نرون

برتا،‌ زن فقیری بود که کاری نمی‌کرد جز نخ ریسیدن. چون ریسنده‌ی ماهری بود، یک روز که داشت می‌رفت، برخورد به نرون، امپراتور روم، و بهش گفت: «خدا اون‌قدر بهت سلامتی بده که بتونی هزار سال زندگی کنی!»
نرون که سنگدل بود و هیچ‌کس چشم دیدن‌ِشو نداشت، وقتی شنید کسی براش آرزوی زندگی هزارساله می‌کنه تعجب کرد و گفت: «ای زن مهربون، چرا این حرفو بهم می‌زنی؟»
برتا گفت: «چون که بعد از هر آدم بدی، یکی بدتر می‌یاد.»
بنابراین نرون گفت: «خب، حالا هر چی از امروز تا فردا صبح ریسیدی، برایم بیار به قصر.» و گذاشت و رفت.
برتا همین‌طور که می‌ریسید به خودش می‌گفت: «این رشته ‌رو می‌خواد چی کار کنه؟ نکنه فردا که اینو براش بردم، باهاش دارم بزنه! از اون آدم بی‌رحم هرچی بگی برمی‌یاد!»
فردا صبح سر وقت رفت به قصر نرون. نرون بهش اجازه ورود داد و تمام رشته‌هایی رو که ریسیده بود ازش گرفت. بعد بهش گفت: «سر این کلافو ببند به در قصر و تا جایی که جا داره برو جلو. بعد مسئول قصرو صدا کرد و بهش گفت: «تا جایی که این رشته می‌ره، از این‌طرف و اون‌طرف جاده، همه‌ش مال اون زنه.»
برتا ازش خیلی تشکر کرد و خوشحال و خندون از اونجا رفت. از اون روز به بعد دیگه احتیاجی به ریسیدن نداشت. چون که دیگه یک خانوم شده بود. وقتی که این خبر به رم رسید، همه‌ی زن‌هایی که دست‌شون به دهن‌شون می‌رسید، رفتند پیش نرون. به این امید که هدیه‌ای مثل مال برتا نصیب‌شون بشه.
اما نرون بهشون گفت: «دیگه گذشت اون زمانی که برتا نخ می‌ریسید!»

 

نوشته‌ی ایتالو کالوینو
نگاره: Jan Styka (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده