چوپانی گله را به صحرا برد. به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد. از دور بقعهی امامزادهای را دید و گفت: ای امامزاده گلهام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخهی قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امامزاده خدا راضی نمیشود که زن و بچهی من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همهی گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم. قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنهی درخت رسید گفت: ای امامزاده نصف گله را چهطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم، در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایینتر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی که جریمه ندارد.
برگرفته از کتاب کوچه، نوشتهی احمد شاملو
همین داستان ولی بلندتر:
در روزگاران گذشته، پیرمردی، گاو و گوسفند فراوانی داشت، ولی چون خیلی تنگنظر بود و دلش نمیخواست به کسی پولی بدهد، تمام کارهای نگهداری از این حیوانات از قبیل شیر دوشیدن و به چرا بردن را خودش انجام میداد. با اینکه زن و بچهاش از او میخواستند که کارهایی را به دیگران بسپارد تا کمتر خسته شود، ولی قبول نمیکرد و میگفت: چوپان حواسش نیست شاید گرگی، شغالی به گله حمله کند و حیوانات را بدرد.
او هر روز صبح شیر حیوانات را میدوشید، به همسرش میداد تا کشک و ماست و کره درست کند و خودش گله را به چرا میبرد. یک روز که هوا ابری بود، او زیر درخت چناری نشسته بود و به چرای حیوانات نگاه میکرد که ناگهان ابر سیاهی در آسمان پیدا شد و گردوغبار غلیظی بلند شد و باران شروع به باریدن کرد و در عرض چند لحظه همه جا پر از آب شد. مرد گلهدار که باید مراقب خودش و گله باشد، اول سعی کرد برود و حیواناتش که پراکنده شده بود را جمع کند، ولی دید شدت گردوغبار به حدی است که او حتی قادر نیست چشمش را باز کند، چه برسد حرکت کند. چوپان در فرصتی که داشت فقط توانست خود را به بالای درخت برساند تا آب خودش را نبرد.
از بالای درخت حیواناتش را میدید که هر لحظه احتمال داشت آب آنها را ببرد، ولی هنوز مقاومت میکردند. مرد در دل آرزو میکرد که این باد و توفان هر چه زودتر تمام شود، تا همهی داراییاش را آب نبرد، که ناگهان چشمش به گنبد امامزادهی شهر خود افتاد و گفت: خدایا نذر میکنم اگر باد و توفان تمام شود و حیوانات من جان سالم از این مهلکه به در ببرند، نصف آنها را به امامزاده میبخشم تا صرف فقرا شود.
همینطور که چشمش را بسته بود و زیر لب دعا میخواند، چشمش را باز کرد و دید کمی از شدت باد و توفان کم شده، مرد خسیس نگاهی به گاو و گوسفندش انداخت که همه سالم هستند و پای درخت جمع شدهاند. خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد. در همین حین ناگهان یاد نذرش افتاد که نصف حیواناتش را به امامزاده بخشیده بود. مرد دید که باد و توفان ضعیف شده و اوضاع مساعدتر است، پس رو کرد به امامزاده و گفت: خدایا این گاو و گوسفندی که من به امامزاده بخشیدم، چوپان میخواهد که هر روز به چرا بیاوردش و بازگرداند. من خودم این کار را میکنم و کشک و پشم آنها را به امامزاده میآورم و بین فقرا تقسیم میکنم.
چون هوا بهتر شد و فقط باران میبارید، مرد کمی از درخت پایین آمد. وسطهای درخت بود که روی شاخهای نشست و نگاهی به گلهاش انداخت. در دلش به یاد نذرش افتاد و گفت: خدایا نگهداری از این گاو و گوسفند و هر روز به چرا آوردنش کار سختی است. من در قبال مزد این کارم کشک را خودم میفروشم و پشم را به امامزاده میبرم تا میان فقرا تقسیم کنم. کم کم باران هم کمتر شد. مرد گلهدار پایینتر آمد، ولی هنوز به زمین نرسیده بود که دوباره نگاهی به گلهاش کرد دید چند ماهی است پشمها را نچیده و حسابی گوسفندانش پرپشم هستند. فکر کرد اگر آنها را بچیند و بفروشد چه پول خوبی نصیبش میشود، ولی ناگهان گفت: نصف آن را که نذر امامزاده کردم، نه آن را به امامزاده نمیدهم، خودم میفروشم. مرد گلهدار پایش را روی زمین گذاشت و گفت: چه کشکی، چه پشمی؟ گلهدار در همین افکار شیرینش بود که این بار باد و توفان با باران سیلآسا همراه شد و گلهی مرد را با خود برد و همهی گاو و گوسفندانش خفه شدند.
این ضرب المثل برای کسانی بهکار میرود که در زمان سختیها از خود چیزی میگویند، ولی پس از چارهجویی بر پیمان خویش استوار نبوده و گفتهی خود را بهکار نمیبندند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Charles Emile Jacque (rehs.com)
گردآوری: فرتورچین