۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵۳

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵۳

داستانک ۱ - غیبت و بدگویی

فردی به حکیمی گفت: خبر داری که فلانی درباره‌ات چقدر غیبت کرده؟
حکیم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید. تو چرا آن را برداشتی و در قلبم فروکردی؟!
نکته: سبب نقل کینه‌ها و دشمنی‌ها نباشیم.

 

داستانک ۲ - سفیر انگلستان در هندوستان

معروف است که يک روز سفیر انگلستان در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی لگدی به گاوی زد؛ گاوی که در هندوستان مقدس است!
سفیر انگلیسی پیاده شده و به‌سوی گاو می‌دود و گاو را می‌بوسد و تعظیم می‌کند!
بقیه‌ی مردم حاضر که می‌بینند یک غریبه این‌قدر گاو را محترم می‌شمارد در جلوی گاو سجده می‌کنند و آن جوان را به شدت مجازات می‌کنند.
همراه سفیر با تعجب می‌پرسد: چرا این کار را کردید؟!
سفیر می‌گوید: لگد این جوان آگاه می‌رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم!

 

داستانک ۳ - سه بچه

زن و مردی برای طلاق به دادگاه رفتند. قاضی گفت: شما سه بچه دارید. چگونه می‌خواهید بچه‌ها را بین خودتان تقسیم کنید؟
زن و مرد بعد از یک مکالمه و جروبحث طولانی رو به قاضی گفتند: باشه آقای قاضی، ما سال دیگه با یک بچه‌ی بیشتر میایم.
و اما ۹ ماه بعد آن‌ها دوقلو به دنیا آوردند!

 

داستانک ۴ - نیاز دیگران

مادرم قبل از فوتش روزى رفت و از سرایدار نمک خواست؛ اما ما تو خونه نمک داشتیم. ازش پرسیدم: مامان چرا رفتى و از سرایدار نمک می‌خواى؟
‏مامانم گفت: چون سرایدار ساختمون ما پول زیادی نداره و گرفتاره، و اغلب خانومش از ما یه چیزی می‌خواد؛ یه وقتایى هم من ازشون یه چیزی کوچک و مقرون به صرفه می‌خوام تا احساس کنن که ما هم به اون‌ها نیاز داریم. این‌جورى احساس راحتی بیشتری می‌کنند و راحت‌تر می‌تونن هر چیزى که لازم دارند رو از ما بخواند.

 

داستانک ۵ - زن طلحک و سلطان محمود غزنوی

زنش «طلحک» دلقک دربار «سلطان محمود غزنوی» فرزندی زایید. سلطان محمود از او پرسید: چه زاده است.
گفت: «از درویشان چه زاید، پسری یا دختری.»
سلطان محمود گفت: «مگر از بزرگان چه زاید؟»
گفت: «ای خداوند، چیزی زاید بی‌هنجارگو و خانه‌برانداز.»

 

داستانک ۶ - بهشت

اسماعیل بیشکچی نویسنده‌ی معروف و مطرح ترک می‌گوید: در یکی از ‌مساجد ترکیە شیخی در نماز جمعە با صدای بلند می‌گفت: به خدا هر کس ترکی نداند، بهشت را به چشم نخواهد دید.
در آن جلسه مردی به‌شدت می‌گریست. من که چنین دیدم به نزد مرد رفتم و گفتم: مگر تو ترک نیستی و ترکی نمی‌دانی؟
مرد گفت: برای خودم گریە نمی‌کنم، برای پیامبر اسلام گریە می‌کنم کە ترکی نمی‌دانست.

 

داستانک ۷ - بهترین دوست و بدترین دشمن

روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز می‌خواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین، هر دو روز را زبان برایم آوردی، چرا؟!
وزیر گفت: قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست.

 

داستانک ۸ - تکبر

از عقابی پرسیدند: آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟
عقاب لبخند زد و گفت: من انسان نیستم كه با كمی به بلندی رفتن تكبر كنم! من در اوج بلندی نگاهم همیشه به زمین است.

 

داستانک ۹ - شیربها

زنی شوهرش را از دست داد و بیوه شد. او دختری زیبا و در سن ازدواج داشت. بسیاری از جوانان، راغب ازدواج با دختر زیبا بودند، ولی مادر، شیربهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت.
جوانی خوش‌هیکل نیز عاشق دختر شده بود، ولی ۲۰ میلیون بیشتر نداشت. پدرش را مطلع نمود. پدر گفت: پولی را که داری بیاور تا به خواستگاری برویم.
جوان گفت: مادر دختر ۱۵۰ میلیون شرط کرده!
پدر گفت: می‌رویم و می‌بینی چگونه می‌شود.
پدر و پسر جهت خواستگاری  نزد مادر رفتند. پدر پسر به مادر دختر گفت: پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ میلیون هم برای شیربها.
مادر گفت: ولی من ۱۵۰ میلیون شرط گذاشتم!
پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ میلیون دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من.
مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله.
جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط این‌گونه نبود!
مادرعروس گفت: قیمت تک با عمده فرق می‌کنه!

 

داستانک ۱۰ - دروغ

کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم. نگاهم به دختربچه‌ی سه یا چهار ساله‌ی خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه می‌کرد. به‌قدری چهره‌ی زیبا و بانمکی داشت که بی‌اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم، اما نیامد.
به عادت همیشگی، دستم را که خالی بود، مشت کردم و به‌سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم! بلافاصله به‌سویم حرکت کرد! در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود، به‌سرعت به‌سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد! بچه آمد و شکلات را گرفت!
به پدرش که ایتالیایی بود گفتم: من قصد اذیت او را نداشتم!
او گفت: می‌دانم و مطمئنم که می‌خواستی با او بازی کنی، اما وقتی مشتت را باز می‌کردی، او متوجه می‌شد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! کار تو باعث می‌گردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده