داستانکهای خواب قیامت، منبر و درخت چنار، اول اختلاس و بعد نماز و توبه، از قضاوت مردم نترس، بزرگترین بازیگر، حجاج و دیوانه، فقیر و هندوانهفروش، باخت گری کاسپارف و...
داستانکهای سیاست چیست، باربارا والترز و زنان افغانستان، فرهاد و هوشنگ، مردم دنیا، قبیلهی سرخپوستها و هواشناسی، توانا بود هر که دارا بود، سواری دادن، کور واقعی و...
داستانکهای چهار سخنی که زاهد را تکان داد، لبخند پیرمرد و سرازیری کوچه، آلبرت اینشتین و مریلین مونرو، دختربچه و یک مشت شکلات، نقاشی از پادشاه یک چشم و یک پا و...
روزی روزگاری لقمان حکیم با پسرش از کوچهای عبور میکردند که ناگهان صدای اذان شنیدند. پسرش گفت: پدر برای نماز به مسجد برویم و بعد از نماز برای نهار به منزل برویم.
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت...
روزی روزگاری، کاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر کاروانی که بهقصد تجارت عازم سرزمینی میشد مسافرانش چند شتر و اسب کرایه میکردند و کالایی که قصد فروش آن را داشتند...