روزی روزگاری لقمان حکیم با پسرش از کوچهای عبور میکردند که ناگهان صدای اذان شنیدند. پسرش گفت: پدر برای نماز به مسجد برویم و بعد از نماز برای نهار به منزل برویم.
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت...
روزی روزگاری، کاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر کاروانی که بهقصد تجارت عازم سرزمینی میشد مسافرانش چند شتر و اسب کرایه میکردند و کالایی که قصد فروش آن را داشتند...
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی: اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!