داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه

داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه

روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت: پدر من هم می‌خواهم با شما به دیدن مادربزرگ بیایم. ملا که می‌دانست راه بسیار طولانی است و ممکن است فرزندش خسته شود، به او گفت: پسرم تا آن‌جا راه زیادی است حاضری مقداری از مسیر را پیاده بیایی، چون من همین یک الاغ را دارم؟ پسرک قبول کرد تا با وجود همه‌ی سختی‌های راه پدرش را در این سفر همراهی کند.
اوایل صبح که هوا تاریک بود و هنوز مردم شهر از خواب بیدار نشده بودند، آن‌ها از خانه‌ی خود خارج شدند و راهی بیابان گردیدند. همین‌طور که به راه خود ادامه می‌دادند، هوا روشن شد و خورشید کم کم در آسمان نمایان گشت. در طول مسیر ملا و پسرش هر کدام مقداری از مسیر را سوار بر الاغ شدند تا این‌که به روستای بعدی رسیدند و بعد از صبحانه خوردن به طرف مقصد خود حرکت کردند. در زمان حرکت ملانصرالدین به پسرش گفت: پسرم تو بر الاغ سوار شو. پسر گفت: نه پدر من تازه صبحانه خوردم و حسابی سر حالم شما بر الاغ سوار شوید. ملا از این حرف پسرش خوشحال شد و در دل خدا را شکر کرد که در این سفر پسرش را با خود همراه کرده. اما خوشحالی او زیاد دوامی نداشت، چون مدتی از حرکت آن‌ها نگذشته بود که دو مرد به آن‌ها نزدیک شدند.
دو مرد با تعجب صحنه‌ی حرکت ملا سوار بر الاغ را در کنار پسر نوجوانش دیدند و همین‌طور که از کنار آن‌ها می‌گذشتند با صدایی که ملا هم بشنود، یکی از آن‌ها به دیگری گفت: عجب دوره و زمانه‌ای شده، این مرد با این همه سن و سال سوار الاغ شده. آن وقت پسر لاغرش را وادار کرده که پیاده دنبالش راه برود. من نمی‌دانم چطوری دلش آمده این کار را بکند؟ ملانصرالدین و پسرش حرف‌های آن دو مرد را شنیدند. ملا از الاغ پیاده شد و گفت: پسرم، تو بیا سوار الاغ شو. من خسته شوم بهتر از این است که کنایه‌های مردم را بشنوم. پسر دوست نداشت او سواره باشد و پدرش پیاده، ولی چاره‌ای نداشت و حرف پدر را گوش کرد و بر الاغ سوار شد. بعد حرکت کرد و ملا پیاده کنار او به راه افتاد.
هنوز خیلی از راه را نرفته بودند که گروهی اسب سوار همین‌طور که آرام حرکت می‌کردند و با هم حرف می‌زدند به آن‌ها رسیدند. یکی از اعضای این گروه وقتی دید پسر نوجوانی بر الاغ سوار است و پدر مسن‌اش در کنار او پیاده حرکت می‌کند، این بار هم با صدایی که به خوبی به گوش ملا و پسرش می‌رسید، گفت: ‌بد دوره و زمانه‌ای شده، قدیم خیلی بیشتر به بزرگترها احترام می‌گذاشتند. ما بچه بودیم محال بود جلوی پدرمان پای خودمان را دراز کنیم. چه برسد به این‌که سوار بر الاغ شویم و پدرمان پیاده راه بیاید. ملانصرالدین که این حرف‌ها را شنید خیلی ناراحت شد و تا دید پسرش می‌خواهد از الاغ پیاده شود تا پدرش سوار شود گفت: پسرم پیاده نشو فکر کنم بهتر باشه دو تایی سوار شویم. با این حرف ملا، پسرش کمی جابه‌جا شد، بعد پدر و پسر روی الاغ نشستند و شروع به حرکت کردند. این فکر آن‌ها هم تا وقتی خوب بود که به فرد دیگری در راه رسیدند.
این بار یک مرد رو به ملانصرالدین کرد و گفت: مرد مومن! انصاف هم خوب چیزی است. دو نفری سوار این الاغ بیچاره شده‌اید، چیزی نمانده از شدت خستگی حیوان تلف شود. این حیوان نمی‌تواند هر دو شما را با هم سواری دهد. ملا حرف مرد را گوش کرد و خودش و پسرش از الاغ پیاده شدند و تصمیم گرفتند برای این‌که مردم هیچ قضاوتی در مورد آن‌ها نکنند پیاده ادامه‌ی مسیر بدهند. این بار هم آرامش آن‌ها از دست حرف‌های مردم زیاد دوام نیاورد. دوباره دو مرد که از کنار آن‌ها عبور کردند با دیدن آن صحنه که پیرمرد و نوجوانی پیاده به‌دنبال الاغی حرکت می‌کنند با صدایی که به خوبی برای ملا و پسرش قابل شنیدن باشد گفتند: خدا یک کمی عقل بده. این پیرمرد و نوجوان انگار عقل ندارند، خودشان پیاده سفر می‌کنند و به راه رفتن الاغی که همراهشان است نگاه می‌کنند.
ملانصرالدین دیگر طاقتش تمام شد و با عصبانیت فریاد زد: بله، ما بی‌عقلیم، چون اگر عقل داشتیم حرف‌های چرند و پرند شماها را گوش نمی‌کردیم و کار خودمان را انجام می‌دادیم. آن دو مرد که از اتفاقات و صحبت‌های قبلی بی‌خبر بودند، اصلا متوجه صحبت‌های ملانصرالدین نشدند و با این فکر که این پیرمرد حتما دیوانه هست سری تکان دادند و به راه خود ادامه دادند.

 

هر کاری که انجام می‌دهیم، باز هم مردم سخنی برای خُرده گرفتن از کار ما پیدا می‌کنند. این ضرب المثل ما را بر پافشاری بر کردار درست خود، بدون کنش‌پذیری از دیگران سفارش می‌کند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.

 

همین داستان به‌گونه‌ای دیگر:
یکی از نصیحت‌های حکیمانه‌ی لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش فقط خشنودی خدا و رضای وجدان را منظور دارد. از تشویق مردم مغرور نشود و تعریض و کنایه‌ی عیب‌جویان و خرده‌گیران را با خونسردی و بی‌اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود، برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنه‌ی دیده بر دل و جانش روشنی بخشد. لقمان حکیم گفت: هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم. فرزند لقمان دستور پدر را به‌کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند، زبان به اعتراض بگشودند و گفتند: زهی مرد بی‌رحم و سنگین‌دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به‌دنبال خود پیاده می‌کشد.
در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می‌رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند، زبان اعتراض باز کردند که: این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی‌شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می‌شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد. در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب‌جویی گفتند: زهی مردم بی‌رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده‌اند، در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می‌شدند هم خود از زحمت راه می‌رستند و هم مرکبشان از بار گران به ستوه نمی‌آمد. در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند.
مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند: این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می‌روند و رنج راه را بر خود می‌نهند، در صورتی که مرکب آماده پیش روی‌شان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند. چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید، لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب‌جویان و یاوه‌سرایان امکان‌پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به‌جای آن‌که گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد، می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهه‌ی همت خود سازد و در راه مستقیمی که می‌پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.

 

نگاره: Mustafa Kocabas (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده