داستانک ۱ - چهار سخنی که زاهد را تکان داد
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشهی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم این روشنایی را از کجا آوردهای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم: اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بیخود شدهام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
داستانک ۲ - لبخند پیرمرد و سرازیری کوچه
کوچهی ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری مینشیند و به من لبخند میزند. با خود میگویم امروز از او میپرسم به چه میخندی؟ از کوچه پایین آمدم، اما انگار او رفته بود. انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز لبخندی برای من بهجا گذاشته بود.
کوچهی ما هنوز سراشیبی تندی دارد، اما من دیگر نمیتوانم تندتند پایین بیایم. گاهی که نفسم میگیرد، مینشینم و به بچههایی که تندتند پایین میآیند میخندم. دیروز پسربچهای از من پرسید بابابزرگ، چرا میخندی؟
زندگی کوتاه است و سریعتر از آن چیزی که میپنداریم خواهد گذشت.
داستانک ۳ - آلبرت اینشتین و مریلین مونرو
میگویند مریلین مونرو یک وقتی نامهای نوشت به آلبرت اینشتین که: فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم، بچههایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری میشوند!
آقای اینشتین هم نوشت: ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم. واقعا هم که چه غوغایی میشود! ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه برعکس شود، چه رسوایی بزرگی برپا میشود!
داستانک ۴ - دختربچه و یک مشت شکلات
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و بهدست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
نکته: خیلی از ما آدم بزرگا، حواسمون به اندازهی یه بچهی کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافمون بزرگتره.
داستانک ۵ - نقاشی از پادشاه یک چشم و یک پا
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرترهی زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند! آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ اما سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم: پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان!؟
داستانک ۶ - قبل و بعد از ازدواج
قبل از ازدواج:
مرد: دیگه نمیتونم منتظر بمونم.
زن: میخوای از پیشت برم؟
مرد: فکرشم نکن.
زن: منو دوست داری؟
مرد: البته.
زن: تا حالا به من دروغ گفتی؟
مرد: نه، چرا این سوال رو میپرسی؟
زن: منو مسافرت میبری؟
مرد: مرتب.
زن: منو کتک میزنی؟
مرد: به هیچ وجه.
زن: میتونم بهت اعتماد کنم؟
بعد از ازدواج:
همین متن رو از پایین به بالا بخونید!
داستانک ۷ - لقمان و مرد رهگذر
روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
داستانک ۸ - مرد خسیس و تفاوت خوک و گاو
مرد ثروتمندی به کشیشی میگوید: نمیدانم چرا مردم مرا خسیس میپندارند.
کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم:
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزنانگیز تو به نیکی سخن میگویند و تصور میکنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر میدهی. اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها میدهم. از گوشت ران گرفته تا سینهام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاککن درست میکنند. با وجود این کسی از من خوشش نمیآید. علتش چیست؟
میدانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که: هر چه من میدهم در زمان حیاتم میدهم.
داستانک ۹ - دستپاچگی کارمند
روزی یک کارمند وزارت خارجهی آمریکا مامور شد که برای خدمت به سفارت آمریکا در آرژانتین برود. او از این موضوع ناراحت شد و با اعتراض پیش رئیس قسمت خودش رفت و گفت: من حاضر نیستم به آرژانتین برم.
رئیس قسمت گفت: چرا؟
گفت: آخر آرژانتینیها آدمهای غیر قابل تحملی هستند، آرژانتینیها همهیشان یا فوتبالیستند و یا بدکاره.
رئیس قسمت گفت: آقا این چه حرفی است که میزنی!؟ زن من آرژانتینی است.
کارمند دستپاچه شد و گفت: جدا قربان؟ ایشان در کدام تیم بازی میکنند؟
داستانک ۱۰ - دزد باورها
گویند روزی دزدی در راهی، بستهای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ میکند. من دزد مال او هستم، نه دزد دین. اگر آن را پس نمیدادم و عقیدهی صاحب آن مال، خللی مییافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
برگرفته از کتاب کشف الاسرار
گردآوری: فرتورچین