روزی روزگاری لقمان حکیم با پسرش از کوچهای عبور میکردند که ناگهان صدای اذان شنیدند. پسرش گفت: پدر برای نماز به مسجد برویم و بعد از نماز برای نهار به منزل برویم. امروز مادرم برای نهار غذای خوشمزهای آماده کرده. لقمان و پسرش به مسجد رفتند و بعد از خواندن نماز، پسر مسیر خانه را در پیش گرفت. لقمان کمی صبر کرد و گفت: اگر مطمئن هستی که مادرت غذای خوشمزهای برای ما مهیا کرده به خانه برویم. پسر لقمان که این حرف را از پدرش شنید با تعجب از پدرش پرسید: اتفاقی افتاده؟ تاکنون یاد ندارم به فکر این باشید که بهترین غذاها را برای شما مهیا کرده باشند. لقمان گفت: عزیزم! فراموش مکن، هرگز چیزی نخوری، مگر اینکه بهترین غذاها باشد و هیچ جایی نخوابی مگر جایی که نرمترین و راحتترین بسترها باشد.
پسر گفت: پدر جان با خوراک معمولی و رختخواب عادی هم میتوان زندگی کرد. ولی لقمان حکیم قبول نکرد. مدتی از آن روز گذشت. یک روز لقمان به همراه پسرش صبح زود خانه را به قصد سفر ترک کردند. حوالی ظهر به کنار رودخانهای رسیدند و در سایهی درختی در کنار رودخانه نشستند. پسر جوان که خیلی خسته و گرسنه شده بود، به پدر گفت: کاش غذایی برای خوردن و جایی برای خوابیدن داشتیم، لقمان کمی نان خشک که همراه داشت نشان داد و گفت: همین را برای خوردن داریم، اگر میخواهی بخور و خودش شروع به خوردن کرد.
پسر جوان که خیلی گرسنه بود نیز به ناچار تکهای نان از پدر گرفت و شروع به خوردن کرد. وقتی نان تمام شد، پسر گفت: کاش میشد کمی استراحت کنیم. لقمان بقچهاش را زیر سرش گذاشت و روی همان زمین که نشسته بود به خواب رفت، پسر که خیلی خسته بود و توان پیادهروی مجدد را نداشت مانند پدرش بقچهاش را زیر سرش گذاشت و به سرعت خوابش برد. بعد از چند ساعتی هر دو از خواب بیدار شدند، هر دو نیروی تازهای گرفته بودند و آمادهی حرکت بودند، پسر رو به پدر کرد و گفت: هم غذای خوبی بود و هم خواب شیرینی و به راه افتادند.
مقداری از راه را که پیمودند پسر به یاد آن روز که از مسجد به خانه بازمیگشتند افتاد که پدرش گفت بهترین خوراک را بخور و بهترین جا بخواب، پسر رو کرد به پدر و گفت: پدر امروز بهترین خوراک را نخوردیم و بهترین جا هم نخوابیدیم ولی حال خیلی خوبی داریم. لقمان با لبخندی به پسرش گفت: فرزندم ما بهترین را خوردیم و بهترین جا خوابیدیم. پسر گفت: حالا نان خشک خوردن و بر روی سنگ کنار رودخانه خوابیدن بهترین شد.
لقمان حکیم گفت: منظور من این بود که تا وقتی واقعا گرسنه نیستی، چیزی نخور. آدم وقتی گرسنه است، ارزش خوراک را میداند. آدم گرسنه سنگ را هم می خورد. و وقتی کار کردهای و خیلی خستهای بخواب، در آن صورت زمین سفت هم همچون گهوارهای نرم برای تو آرامشبخش خواهد بود.
اگر کسی بهراستی گرسنه باشد، مزهی خوراک برایش مهم نیست و خواستهاش تنها رهایی از گرسنگی خواهد بود. این ضرب المثل بیشتر برای آدمهای بهانهگیر بهکار برده میشود که از خوراکی که میخورند، گلایههای نابهجا میکنند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: ZIQUIU (stock.adobe.com)
گردآوری: فرتورچین