
داستانک ۱ - افسوسهای تکراری
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفهای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانهوار خندیدند. بعد از لحظهای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفهای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئلهای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
داستانک ۲ - ابوسعید ابوالخیر و آسیاب
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با یاران خودش از کنار آسیابی میگذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند، لحظهای به صدای گردش سنگهای آسیاب و کار کردن آن، گوش کرد. پس از آن، رو به اطرافیانش کرد و گفت: میشنوید؟ میدانید که این آسیاب چه میگوید؟
اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمیشنیدند، با تعجب گفتند: نه، ما چیز خاصی نمیشنویم.
ابوسعید گفت: این آسیاب میگوید که من از شما بهترم، زیرا درشت میستانم و نرم باز میدهم.
درشت میستاند و نرم باز میدهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید، مانند آسیاب.
داستانک ۳ - دزد و نابینا
میگن یک روز یه دزد و یه نابینا مقداری آلبالو خریدند. قرار گذاشتند دو تا دو تا بخورن تا تموم بشه. وسط کار نابینا مچ دزد رو گرفت و گفت: مرتیکه! چرا مُشت مُشت میخوری؟
دزده گفت: تو که کوری، از کجا فهمیدی؟
نابینا گفت: از اینجا که من چهار تا چهار تا میخورم. تو هیچی نمیگی!
داستانک ۴ - اهداف باارزش
در دهکدهای یکی از کشاورزها سگی داشت که همیشه کنار جاده مینشست و منتظر وسایل نقلیهای میشد که از آن مسیر رد میشدند. بهمحض اینکه ماشینی سر میرسید، سگ بهدنبال آن تا پایین جاده میدوید و در حالی که پارس میکرد، سعی میکرد تا از آن ماشین جلو بزند. روزی همسایهی آن کشاورز از او پرسید: فکر میکنی بالاخره روزی سگت موفق میشود که از این ماشینها سبقت بگیرد؟
کشاورز پاسخ داد: این موضوع مهم نیست... آنچه مهم است این است که اگر روزی از یکی از این ماشینها سبقت بگیرد، چه چیزی بهدست خواهد آورد؟
نکته: در زندگی بهدنبال اهداف باارزش باشیم!
داستانک ۵ - رسم رفاقت
در راه مشهد شاه عباس صفوی تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند. به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت، گفت: این میرداماد چقدر بیعرضه است. اسبش دائم عقب میماند.
شیخ بهایی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد!
شاه عباس ساعتی بعد عقب ماند و به میرداماد گفت: این شیخ بهایی رعایت نمیکند، دائم جلو میتازد!
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهایی بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال درآورد.
داستانک ۶ - نمکنشناسی
شیطان غمگین و ناراحت گوشهای کز کرده بود. دلیل ناراحتیاش را پرسیدند.
شیطان با صدایی بغضآلود پاسخ داد: من به آدمها مهارتهای دزدی، ریا، کلاهبرداری، حیلهگری، دروغ و رشوهخواری را آموختم و آنها بهوسیلهی این مهارتها کاخ و ماشین و مزرعه و ویلا خریدند و بر روی آنها نوشتند: هذا من فضل ربی...
نمکنشناسها منکر من شدند...!
داستانک ۷ - رسم احوالپرسی
ابن سیرین كسی را گفت: چگونهای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانهی خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی!
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چارهای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی.
داستانک ۸ - به جای خدا
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانهای بود. بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافهای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافهچی با خوشرویی گفت: اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
حکایت ماست. ما که میتوانیم بهجای خدا مجازات کنیم، چرا بهجای خدا نبخشیم؟!
داستانک ۹ - دروغگو و پنکه
دروغگویی میمیرد و به جهان آخرت میرود. در آنجا مقابل دروارههای بهشت میایستد، سپس دیوار بزرگی میبیند که ساعتهای مختلفی روی آن قرار دارد از فرشته میپرسد: این ساعتها برای چه اینجا قرار گرفتهاند؟
فرشته پاسخ میدهد: این ساعتها ساعتهای دروغسنجند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغسنج دارد و هر بار آن فرد دروغی بگوید، عقربهی ساعت یک درجه جلوتر میرود.
دروغگو گفت: چه جالب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد: مادر ترزا. او حتی یک دروغ هم نگفته، بنابراین ساعتش اصلا حرکت نکرده است.
دروغگو: وای باور کردنی نیست. خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد: ساعت آبراهم لینکن. عقربهاش دو بار تکان خورد.
دروغگو: خیلی جالبه. راستی ساعت من کجاست؟
فرشته پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان است، چون از آن بهعنوان پنکهی سقفی استفاده میکنند.
داستانک ۱۰ - سرمشق از استالین
ژوزف استالین دیکتاتور و خونریز بود، اما موقعی که آلمانها به شوروی تجاوز نظامی کردند، طوری رفتار کرد که همهی ملت از او سرمشق گرفتند. او دو تا پسر داشت که آنها را بلافاصله به خط مقدم جبهه فرستاد. یکی از پسرهایش بهنام «یاکوف جوگاشویلی» بهدست آلمانیها اسیر شد. آلمانها به مقامات شوروی پیام دادند که حاضریم فلان ژنرالمان را که در دست شما اسیر است، با پسر استالین معاوضه کنیم.
استالین جواب داد: حاضر نیستم یک ژنرال بدهم، بهجایش یک سرباز بگیرم.
بعدها به اطرافیانش گفت: در شرایطی که همهی ملت شوروی عزادار پسران خود بودند، چگونه میتوانستم دست به چنین معاملهای بزنم؟
پسر استالین عاقبت در اردوگاه اسرا در خاک آلمان کشته شد. پسر دیگر استالین بعدها در خاطراتش نوشت: موقعی که جنگ شروع شد، پدرم دست به هر کاری زد تا مطمئن شود که من و برادرم به خط مقدم جبهه اعزام شدهایم.
گردآوری: فرتورچین





