داستانکهای افسوسهای تکراری، ابوسعید ابوالخیر و آسیاب، دزد و نابینا، اهداف باارزش، رسم رفاقت، نمکنشناسی، رسم احوالپرسی، به جای خدا، دروغگو و پنکه و سرمشق از استالین
نقل است که حضرت میرداماد وقتی از این جهان رخت بربست و به سرای باقی شتافت، شباهنگام اول قبر، نکیر و منکر به بالینش آمدند و از او در مورد خدایی که میپرستیده، سوال کردند.
شب هنگام محمد باقر - طلبهی جوان - در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبهی بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.