داستان کوتاه چهار دیواری اختیاری

داستان کوتاه چهار دیواری اختیاری
دوره‌ی پادشاهی شاه عباس صفوی، یکی از شکوفاترین دوران رشد و توسعه ایران بوده. یکی از عادت‌های شاه عباس این بود که هر چند وقت یک‌بار با لباس مردم عادی و بی‌سروصدا صورتش را می‌پوشاند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حیدربیگ و سمنبر

داستان کوتاه حیدربیگ و سمنبر
حیدربیگ و سمنبر منظومه‌ای عاشقانه و پهلوانی در ادبیات گفتاری‌ست و از گذشته‌ی دور تاکنون میان مردم دست به‌دست شده است. در هیچ‌یک از نسخه‌های خطی و نمونه‌های چاپی این منظومه...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پند آموزنده از شیخ بهایی

داستان کوتاه سه پند آموزنده از شیخ بهایی
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یا شیخ! نقل، داستان، یا پندی بگویید که این فرماندهانی که با ما آمده‌اند درسی گیرند!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قاضی القضات شدن شیخ بهایی

داستان کوتاه قاضی القضات شدن شیخ بهایی
روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می‌خواهد تو را قاضى القضات کشور نمایم تا همان‌طور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سروسامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تنبل‌خانه‌ی شاه عباسی

داستان کوتاه تنبل‌خانه‌ی شاه عباسی
شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه‌ی اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده‌اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین‌طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اصالت ذاتی یا تربیت خانوادگی

داستان کوتاه اصالت ذاتی یا تربیت خانوادگی
در تاریخ آمده است به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید. پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنان بهتر است یا تربیت خانوادگی‌شان؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آزمون شاه عباس با تنباکوی پهن

داستان کوتاه آزمون شاه عباس با تنباکوی پهن
نقل است شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و دستور داد تا در سر قلیان­ها به‌جای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه طلبه‌ی جوان و دختر فراری

داستان کوتاه طلبه‌ی جوان و دختر فراری
شب هنگام محمد باقر - طلبه‌ی جوان - در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه‌ی بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دنباله‌ی نوشته