۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۱

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۱

داستانک ۱ - یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه‌ی سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
خانم گفت: «آهای، آقا پسر!»
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: «شما خدا هستید؟»
خانم گفت: «نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!»
پسر گفت: «آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!»

 

داستانک ۲ - گرگ نباید باشد

در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود، به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به‌قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند!
امیر برآشفت و گفت: من می‌خواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم، آن‌قدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو می‌گویی گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند؟
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
نکته: هنگامی که میش در کنار گرگ آب می‌خورد، قطعا باج می‌دهد و ستم را تحمل می‌کند. در جامعه اصلا نباید ستم و تبعیض باشد.

 

داستانک ۳ - سریع‌ترین دونده

سه تا پسر درباره‌ی پدرهای‌شان لاف می‌زدند. اولی گفت: پدر من سریع‌ترین دونده است. اون می‌تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.
دومی گفت: تو به این می‌گی سرعت!؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک می‌کنه و زودتر از گلوله به شکار می‌رسه.
سومی سرشو تکون داد و گفت: شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی‌دونید. پدر من کارمند دولت است. اون کارشو ساعت ۴:۳۰ تعطیل می‌کنه و ۳:۴۵ تو خونه است!

 

داستانک ۴ - عشاق ناشناس

من و همسرم از هم خسته شدیم. دیگر احساسی بین‌مان نیست. تقریبا هیچ حرفی با هم نمی‌زنیم. سرد و بی‌روح و شاید جدا شویم. چندی پیش یک پیامک ناشناس و پراحساس برایش دادم. یک پاسخ پراحساس به این پیامک ناشناس داد.
گفت: تو چقدر زیبا حرف می‌زنی!
و من زیباتر پاسخش را دادم و او زیباتر پاسخم را داد و باز من زیباتر و باز او زیباتر. اصلا فکر نمی‌کردم همسرم بلد باشد تا این حد محبت‌آمیز حرف بزند. گاهی آن‌قدر عاشقانه حرف می‌زنیم که من یادم می‌رود آن سوی خط همسرم است.
حالا این دو به ظاهر ناشناس عاشق هم شده‌ایم. آرزو دارد که مرا ببیند و بشناسد. حتی گفت به‌خاطر من از همسرش جدا می‌شود. کاش می‌شد تا ابد ناشناس و عاشقانه زندگی می‌کردیم.
ما آدم‌های عجیبی هستیم، ناشناس عاشق هم می‌شویم، ناشناس برای هم می‌میریم، ناشناس از هم لبریز می‌شویم، ولی وقتی خودمانیم، همانی می‌شویم که تو بهتر از من می‌دانی!

 

داستانک ۵ - شاه عباس صفوی و امور اقتصادی

شاه عباس صفوی از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
وزیر گفت: الحمدالله به گونه‌ای است که تمام پینه‌دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!
شاه عباس گفت: نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود، کفاشان می‌بایست به مکه می‌رفتند، نه پینه‌دوزان، چون که مردم نمی‌توانند کفش بخرند؛ ناچار به تعمیرش می‌پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.

 

داستانک ۶ - تلافی مرد از زنش

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز... وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی... حالا برش گردون... زود باش... باید بیشتر کره بریزی... وای خدای من از کجا باید کره‌ی بیشتر بیاریم؟؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرف‌های من گوش نمی‌کنی... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی... نمک بزن... نمک...
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلایی سر من میاری!

 

داستانک ۷ - جواب فورد

از هنری فورد میلیاردر معروف آمریکایی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه‌های سازنده‌ی انواع اتومبیل در آمریکا پرسیدند: اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده‌اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می‌کنید؟
فورد پاسخ داد: دوباره یکی از نیازهای اصلی مردم را شناسایی می‌کنم و با کار و کوشش، آن خدمت را با کیفیت و ارزان به مردم ارائه می‌دهم و مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.

 

داستانک ۸ - شجاعت

کالین ویلسون که امروزه نویسنده‌ی مشهوری است، وسوسه‌ی خودکشی را که در شانزده سالگی به او دست داده بود، چنین توصیف می‌کند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه‌ی زهر را برداشتم، زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم، غرق تماشایش شدم، رنگش را نگاه کردم و مزه‌ی احتمالی‌اش را در ذهن‌ام تصور کردم. سپس آن را به بینی‌ام نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد.
در این لحظه، ناگهان جرقه‌ای از آینده در ذهنم درخشید و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده‌ام را ببینم. احساس آسیب آن زهر آن‌چنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده‌ام.
در طول چند لحظه‌ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می‌کردم، با خودم فکر کردم: اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی‌ام را هم دارم.

 

داستانک ۹ - مردی داخل چاله

روزی مردی داخل چاله‌ای افتاد و بسیار دردش آمد.
شیخی او را دید و گفت: «حتما گناهی انجام داده‌ای!»
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه‌نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت: «این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند، در واقعیت وجود ندارند.»
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و برای او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده‌ی افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت‌کننده‌ی فکر او را نصیحت کرد که: «خواستن توانستن است.»
یک فرد خوشبین به او گفت: «ممکن بود یکی از پاهات بشکنه!»
سپس فرد بی‌سوادی از آن‌جا گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد!

 

داستانک ۱۰ - گاندی و لنگه کفش

گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به‌خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه‌ی دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده‌ی اطرافیان طوری به‌عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوایی که لنگه‌ی کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه‌ی دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده