داستان کوتاه میرداماد و نکیر و منکر

داستان کوتاه میرداماد و نکیر و منکر

نقل است که حضرت میرداماد وقتی از این جهان رخت بربست و به سرای باقی شتافت، شباهنگام اول قبر، نکیر و منکر به بالینش آمدند و از او در مورد خدایی که می‌پرستیده، سوال کردند تا نوبت به سوال‌های بعدی برسد.
میرداماد در پاسخ گفت: «اسطقسات دگر زو متقن.»
نکیر و منکر با تعجب به هم نگاه کردند و دوباره سوال را تکرار نمودند. میرداماد در پاسخ گفت: «اسطقسات دگر زو متقن.»
خلاصه این ماجرا دو سه بار تکرار شد و این دو فرشته دست از پا درازتر به درگاه الهی رفتند و قصه را باز گفتند. ناگهان از عرش ربوبی ندا آمد که: این مرد را رها کنید. زنده هم که بود حرف‌هایی می‌زد که ما نمی‌فهمیدیم!

 

مرحوم نیما یوشیج این قصه را به شعر درآورده که به خواندنش می‌ارزد:

 

میرداماد، شنیدستم من
که چو بگزید بن خاک وطن
بر سرش آمد و از وی پرسید
ملک قبر که: «من رب، من؟»

 

میر بگشاد دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت به سخن:
اسطقسی است - بدو داد جواب -
اسطقسات دگر زو متقن

 

حیرت افزودش از این حرف، ملک
برد این واقعه پیش ذوالمن
که: زبان دگر این بنده  تو
می‌دهد پاسخ ما در مدفن

 

آفریننده بخندید و بگفت:
«تو به این بنده‌ی من حرف نزن
او در آن عالم هم، زنده که بود،
حرف‌ها زد که نفهمیدم من!»

 

اسطقسی: اصل هر چیز؛ ماده؛ مایه؛ هر یک از عناصر چهارگانه (آب، خاک، باد و آتش)

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۴ مشارکت کننده