۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۲

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۲

داستانک ۱ - داوود پیامبر و پیرزن

روزی حضرت داوود از یک آبادی می‌گذشت. پیرزنی را دید بر سر قبری ضجه‌زنان، نالان و گریان. پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟ پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت.
داوود گفت: مگر چند سال عمر کرد؟ پیرزن جواب داد: ۳۵۰ سال!
داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پیرزن گفت: چرا؟
پیامبر فرمود: بعد از ما گروهی به‌دنیا می‌آیند که بیش از صد سال عمر نمی‌کنند.
پیرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسید: آن‌ها برای خودشان خانه هم می‌سازند، آیا وقت خانه درست کردن دارند؟
حضرت داوود فرمود: بله، آن‌ها در این فرصت کم با هم در خانه‌سازی رقابت می‌کنند.
پیرزن تعجب کرد و گفت: اگر جای آن‌ها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران می‌پرداختم.

بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است - بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است - در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است

 

داستانک ۲ - بهلول و خوان طعام خلیفه

روزى هارون الرشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذایى فرستاد. خادم، غذا را برداشت و‎ ‎پیش بهلول آورد. بهلول گفت: ‏من نمى‌خورم ببر پیش سگ‌هاى پشت حمام بینداز!
غلام‎ ‎عصبانى شد و گفت: اى احمق! این طعام، مخصوص خلیفه ‏است، اگر براى هر یک از اُمنا و‎ ‎وزراى دولت می‌بردم به من جایزه هم می‌دادند، تو این حرف را می‌زنى و گستاخى به غذاى‎ ‎خلیفه می‌کنى؟!
بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگ‌ها هم بفهمند از خلیفه است، نخواهند‎ ‎خورد!

 

داستانک ۳ - تجدید وضو

خروس و شیرى باهم رفیق شده و به صحرا رفته بودند. شب که شد خروس برای خوابیدن روى یک درخت رفت و شیر هم پاى درخت دراز کشید. هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد. روباهى که در آن حوالى بود، به طمع افتاد و نزدیک درخت آمده و به خروس گفت: بفرمایید پایین تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانیم!
خروس گفت: همان طورى که مى‌بینى بنده فقط مؤذن هستم، پیش‌نماز پاى درخت است. او را بیدار کن.
روباه که تازه متوجه حضور شیر شده بود، با غرش شیر پا به فرار گذشت. خروس پرسید: کجا تشریف مى‌برید؟ مگر نمى‌خواستید نماز جماعت بخوانید؟
روباه در حال فرار گفت: دارم مى‌روم تجدید وضو کنم!

 

داستانک ۴ - برای خوشحالیمان ببخشیم

استادی با شاگردش از باغی می‌گذشت. چشم‌شان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان می‌کنم این کفش‌های کارگری است که در این باغ کار می‌کند. بیا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش‌ها را پس بدهیم و کمی شاد شویم.
استاد گفت: چرا برای خنده‌ی خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کاری که می‌گویم انجام بده و عکس‌العملش را ببین. مقداری پول درون آن قرار بده. شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفی شدند.
کارگر برای تعویض لباس به وسایل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت، متوجه چیزی درون کفش شد و بعد از وارسی، پول‌ها را دید. با گریه فریاد زد: خدایا شکرت. خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی‌کنی. می‌دانی که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالی و با چه رویی به نزد آن‌ها بازگردم و همین‌طور اشک می‌ریخت.
استاد به شاگردش گفت: همیشه سعی کن برای خوشحالی خود، ببخشی نه بستانی.

 

داستانک ۵ - از که حاجت بخواهیم؟

پادشاهی درویشی را به زندان انداخت. نیمه‌شب خواب دید که او را گناهی نیست. سپس او را آزاد کرده و به او گفت: حاجتی بخواه!
درویش گفت: وقتی خدایی دارم که نیمه‌شب تو را بیدار می‌کند، تا مرا از بند رها کنی، نامردی‌ست که از دیگری حاجت بطلبم...!

داستانک ۶ - زن پلنگی
‌بازرگانی زنی زیباروی به‌نام زهره داشت. روزی بازرگان عزم سفر کرد. بر تن زن لباسی سفید پوشاند و کاسه‌ای پر از رنگ نیل به غلام خود داد و گفت: هر وقت زن مرتکب کاری ناشایست یا خیانتی شد، بدون آن‌که بفهمد، یک انگشت را با نیل رنگی کن و بر لباس او بزن تا وقتی آمدم بدانم چقدر کار ناشایست انجام داده است و بعد به سفر رفت.
پس از مدتی بازرگان به غلام نامه نوشت که:

کاری نکند زهره که ننگی باشد - بر جامه‌ی او ز نیل رنگی باشد

غلام هم در جواب نوشت:

گر ز آمدن خواجه درنگی باشد - چون باز آید زهره پلنگی باشد

 

داستانک ۷ - جهل نگهبان دروازه‌ی روستا

روزی «اندوه» به روستای ما آمد. گفتیم: رهگذر است، اما ماند. گفتیم: مسافر است و خستگی درمی‌کند و می‌رود. باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره‌ی امیدمان. گفتیم: مهمان بدقدمی‌ست، دو سه روز دیگر می‌رود. و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده‌مان.
اکنون «اندوه» کدخدا شده و تمام کوچه‌ها بوی «آه» می‌دهد. تمام «امیدها» را بلعید و به‌جایش «حسرت» در دل‌ها انبار کرد. پیران ده هنوز به‌یاد دارند روزی که اندوه آمد، «جهل» نگهبان دروازه‌ی روستا بود!

 

داستانک ۸ - سلطان، کله‌پاچه و پاچه‌خواری

روزی سفره‌ی سلطان گسترانیده و کله‌پاچه‌ای بیاوردند. سلطان فرمود: در این کله‌پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمود، سپس گفت: اگر می‌خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از مغز تهی کنید!
سپس زبان کله‌پاچه را نوش جان کرد و فرمود: اگر می‌خواهید بر مردم حکمرانی کنید، زبان جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس چشم‌ها و بناگوش کله‌پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود: برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم‌ها و گوش‌ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزیر اعظم عرض کرد: پادشاها! قربانت بروم حکمت‌ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه می‌دهید؟
ذات ملوکانه، در حالی که دست خود را بر سبیل‌های چرب خویش می‌کشیدند، با ابروان خود اشاره‌ای به پاچه انداختند و فرمودند: شما پاچه را بخورید و پاچه‌خواری را در جامعه رواج دهید تا حکومت‌مان مستدام بماند...!

 

داستانک ۹ - درشکه‌سواری ناصرالدین شاه

برف سنگینی در حال باریدن بود. ناصرالدین شاه هوس درشکه‌سواری به سرش زد. دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند. آن‌گاه در حالی که دو سوگلی‌اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد. کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله‌گویی به سرش زد و برای آن‌که سوگلی‌هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه‌چی که از شدت سرما می‌لرزید، گفت: درشکه‌چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه تره هم واست خرد نمی کنه!
درشکه‌چی بیچاره سکوت کرد. اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد: درشکه‌چی! به سرما گفتی؟
درشکه‌چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان گفتم!
ناصرالدین شاه گفت: خب چی گفت؟
درشکه‌چی گفت: گفت با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمی‌یارم!

 

داستانک ۱۰ - اشتباه جوان و قضاوت پیر قبیله

در زمان‌های قدیم مرد جوانی در قبیله‌ای مرتکب اشتباهی شد. به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند. در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه‌ی بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد. بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید. پیر قبیله کوزه‌ای سوراخ را پر از آب کرد. سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد.
بزرگان قبیله با دیدن او پرسیدند: قصه‌ی این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد: گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می‌کنند، بی‌آنکه به چشم آیند و امروز آمده‌ام که درباره‌ی گناه دیگری قضاوت کنم.
بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.

عیب مردم فاش کردن بدترین عیب‌هاست - عیب‌گو اول کند بی‌پرده عیب خویش را

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده