داستانکهای داوود پیامبر و پیرزن، بهلول و خوان طعام خلیفه، تجدید وضو، برای خوشحالیمان ببخشیم، از که حاجت بخواهیم؟، زن پلنگی، جهل نگهبان دروازهی روستا و...
میگویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمیتوانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت.