۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۰

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۰
داستانک‌های خواجه محمد مهتاب و جوان، خواجه و غلام، دمپایی شیخ، اولویت فرهنگ بر اقتصاد، می‌خواهی سلطان باشی، پیرزن و چراغ جادو، در برلین قاضی هست و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه محتسب در بازار است

داستان کوتاه محتسب در بازار است
روزی هارون الرشید، بهلول را خواست و او را به‌سمت نماینده‌ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی می‌کند و یا کاسبی در امر...
دنباله‌ی نوشته

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۷

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۷
داستانک‌های تفاوت نگاه با نگاه، چند دانه برنج، اعتراف، تفاوت در شیوه‌ی بیان، گرگ‌های درون، کش شلوار، لامپ رشته‌ای توماس ادیسون، مجنون و نمازگزار، بنی آدم و معلم بی‌توجه و ارزش سلطنت
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدن

داستان کوتاه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدن
ماجرای کیسه‌ی خلیفه به زمان خلافت هارون‌الرشید برمی‌گردد. این خلیفه‌ی عباسی عمویی داشت به‌نام عبدالمالک که از امرا و حاکمان زمان خود بود و شخص بسیار صالحی هم محسوب می‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فواره چون بلند شود، سرنگون شود

داستان کوتاه فواره چون بلند شود، سرنگون شود
هنگامی که هارون الرشید خلیفه‌ی دولت عباسی بود، وزیر کارآمد و با ذکاوتی به نام جعفر برمکی داشت، که خیلی مورد توجه و علاقه‌ی هارون الرشید بود. یک روز هارون الرشید با جعفر برمکی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قضاوت بهلول

داستان کوتاه قضاوت بهلول
هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید. اطرافیان او همه با هم گفتند عادل‌تر از بهلول سراغ نداریم، او را انتخاب نمایید. خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بهلول، هارون و صیاد

داستان کوتاه بهلول، هارون و صیاد
آورده‌اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند. بهلول بر آن‌ها وارد شد. او هم نشست و به تماشای آن‌ها مشغول شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هارون الرشید و ابونواس

داستان کوتاه هارون الرشید و ابونواس
خلیفه هارون الرشید، صبحگاهی به رسم معمول قصد کرد زیرکی ابونواس را بسنجد. سحرگاهان به نزد وی شد. در بر وی کوبید و ابونواس در را باز کرد. خلیفه گفت: خواستیم این سحرگاه را...
دنباله‌ی نوشته