داستان کوتاه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدن

داستان کوتاه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدن

ماجرای کیسه‌ی خلیفه به زمان خلافت هارون‌الرشید برمی‌گردد. این خلیفه‌ی عباسی عمویی داشت به‌نام عبدالمالک که از امرا و حاکمان زمان خود بود و شخص بسیار صالحی هم محسوب می‌شد. اما مورد خشم خلیفه قرار می‌گیرد و خانه‌نشین می‌شود. وضع بد مالی سبب می‌شود که چون آبرودار بود، مخفیانه سراغ جعفر برمکی وزیر هارون‌الرشید برود و از او کمک بخواهد. جعفر هم کمک خوبی به او می‌کند.
به هارون‌الرشید خبر می‌رسد که عبدالمالک به کمک جعفر برمکی دارای اوضاع مالی مناسبی شده است، خلیفه جعفر را می‌خواند و به او می‌گوید که تو از کجا آوردی که این‌گونه بخشش می‌کنی. جعفر جواب می‌دهد: از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم، چون احساس کردم که برای خلیفه زشت است که عمویش از زیردستان خلیفه طلب کمک کند، برای همین از خزانه‌ی خلیفه قدری به او کمک کردم.

 

داستان کامل:
هرگاه کسی از کیسه‌ی دیگری بخشندگی کند و یا از بیت‌المال عمومی گشادبازی نماید، عبارت مثلی «از کیسه‌ی خلیفه بخشیدن» را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحا می‌گویند: «از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشد.»
عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی و هارون‌الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت. به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه‌ی وقت را تحت تاثیر قرار می‌داد. به‌علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده‌ی احترام می‌نگریستند. به سال ۱۶۹ هجری به فرمان هادی خلیفه‌ی وقت، حکومت و امارت موصل را داشت، ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون‌الرشید بر اثر سعایت ساعیان، از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه‌نشین شد. چون دستی گشاده داشت، پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می‌کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود که از هر مقامی استمداد و طلب مال کند.
از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفربن یحیی بن خالد برمکی معروف به «جعفر برمکی» وزیر مقتدر هارون‌الرشید آگاهی داشت و به‌علاوه می‌دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می‌داند و مقدم آنان را گرامی‌تر می‌شمارد، پس نیمه‌شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه‌ی جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقا در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بی‌نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده‌داری می‌کرد.
در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه‌ی حضور می‌طلبد.» از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبدالملک داشت که غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش می‌گذرانید. در این موقع به‌گمان آن‌که این همان عبدالملک است، نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی‌گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران جام باده بریختند و گلعذاران پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند.» جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند، ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود.
حیران و سراسیمه بر سر و پای ایستاد و زبانش بند آمد. نمی‌دانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبدالملک چون پریشان‌حالی جعفر بدید به سابقه‌ی آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است با کمال خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید، بیش از پیش خجل و شرمنده گردید. پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچینند و حضار مجلس – به‌جز اسحق موصلی – همه را مرخص کرد. آن‌گاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زد عرض کرد :«از این‌که بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی‌نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم.»
عبدالملک پس از تمهید مقدمه‌ای گفت :«ای ابوالفضل، می‌دانی که سال‌هاست مورد بی‌مهری خلیفه واقع شده، خانه‌نشین شده‌ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقروض گردیده‌ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه‌ی دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاری به من محتاج بوده‌اند، استمداد کنم، ولی طبع بلند و خوی بزرگ‌منشی و بخشندگی تو که صرفا اختصاصی به ایرانیان پاک‌سرشت دارد، مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می‌دانم اگر احیانا نتوانی گره‌گشایی کنی بی‌گمان آنچه با تو در میان می‌گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم.»
جعفر بدون تامل جواب داد : «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می‌خواهی؟»
عبدالملک صالح گفت :«اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید. برای ادامه‌ی زندگی باید فکری بکنم، زیرا تامین معاش آبرومندی برای آینده نکرده‌ام.»
جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت با گشاده‌رویی پاسخ داد : «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه‌ی زندگی شرافتمندانه‌ی تو تامین گردید. چه می‌دانم سفره‌ی گشاده‌داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام‌العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می‌فرمایی؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است.»
جعفر با بی‌صبری جواب داد: «نه، امشب مرا به‌قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی‌عباسی، من هم جعفر برمکی و از دوده‌ی ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می‌دانم که سال‌ها خانه‌نشین بودی و از بیکاری و گوشه‌نشینی رنج می‌بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم.»
عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت: «راستش این است که پیر و سالمند شده‌ام و واپسین ایام عمر را می‌گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه‌ی منوره بروم و بقیه‌ی عمر را در جوار مرقد رسول به‌سر برم.»
جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی.»
عبدالملک سر به زیر افکند و گفت :«از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می‌کنم و دیگر عرضی ندارم.»
جعفر دست از وی بر نداشت و گفت :«از ناصیه‌ی تو چنین استنباط می‌کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به‌حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می‌شود. سفره‌ی دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی‌پرده در میان بگذار.»
عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوا صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد، ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت :«ای پسر یحیی، خود بهتر می‌دانی که من در حال حاضر بزرگ‌ترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در محل ذات السلاسل نزدیک مصر بر مروان آخرین خلیفه‌ی اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه‌ی وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمومنین بکنم، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده‌ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی‌دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود.»
جعفر برمکی بدون لحظه‌ای درنگ و تامل جواب داد : «از هم‌اکنون بشارت می‌دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می‌دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی درمی‌آورد.»
دیر زمانی نگذشت که صدای اذان صبح از موذن مسجد مجاور خانه‌ی جعفر برمکی به‌گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود، خانه‌ی جعفر را ترک گفت. بامدادن جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون‌الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت :«از ناصیه‌ی تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری.»
جعفر گفت: «آری امیرالمومنین شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه‌ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»
هارون‌الرشید که نسبت به عبدالملک بی‌مهر بود با حالت غضب گفت: «این پیر سالخورده هنوز از ما دست‌بردار نیست. قطعا توقع نابجایی داشت، این‌طور نیست؟»
جعفر با خونسردی جواب داد: «اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به‌حق از سلاله‌ی بنی‌عباس است، اذعان خواهند فرمود.»
آن‌گاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقب عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلا شرح داد. خلیفه آن‌چنان تحت تاثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی‌اختیار گفت: «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به‌نظر می‌رسید که تا این اندازه سعه‌ی صدر و جوانمردی نشان دهد. جدا از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آن‌چه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید.»
جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرض‌هایش را بپردازند.»
هارون‌الرشید به شوخی گفت :«قطعا از کیسه‌ی خودت!»
جعفر با لبخند جواب داد: «از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند.»
هارون‌الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است مبلغی هم برای تامین آتیه‌ی وی حواله کردم.»
هارون‌الرشید مجددا به زبان شوخی و مطایبه گفت :«این مبلغ را حتما از کیسه‌ی شخصی بخشیدی!»
جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم، لذا این مبلغ را هم از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم.»
هارون‌الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم، به شرط آن‌که دیگر گشاده‌بازی نکرده باشی!»
جعفر عرض کرد: «امیرالمومنین بهتر می‌دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می‌کند. آرزو داشت که واپسین سال‌های عمر را در جوار مرقد پیغمبر بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته‌اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به‌نام وی صادر کردم که هم‌اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است.»
هارون به خود آمد و گفت :«راست گفتی، اتفاقا عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی.»
جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاده، پس از قدری تامل عرض کرد :«ضمنا از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده، آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم.»
هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعا آخرین آرزویش را هم از کیسه‌ی خلیفه بخشیدی!؟»
جعفر برمکی رندانه جواب داد :«اتفاقا بخشش در این مورد به‌خصوص جز از کیسه‌ی خلیفه عملی نبود، زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی از خلیفه‌ی امیرالمومنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده‌ی خلیفه در نظر گرفتم.»
هارون گفت: «ای جعفر، تو در نزد من به‌قدری عزیز و گرامی هستی که آن‌چه از جانب من تقلیل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم، برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به‌سوی مدینه گسیل‌دار.»

 

نگاره: Firaxis.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده