داستان کوتاه عشاق ناشناس

داستان کوتاه عشاق ناشناس

من و همسرم از هم خسته شدیم. دیگر احساسی بین‌مان نیست. تقریبا هیچ حرفی با هم نمی‌زنیم. سرد و بی‌روح و شاید جدا شویم. چندی پیش یک پیامک ناشناس و پراحساس برایش دادم. یک پاسخ پراحساس به این پیامک ناشناس داد.
گفت: تو چقدر زیبا حرف می‌زنی!
و من زیباتر پاسخش را دادم و او زیباتر پاسخم را داد و باز من زیباتر و باز او زیباتر. اصلا فکر نمی‌کردم همسرم بلد باشد تا این حد محبت‌آمیز حرف بزند. گاهی آن‌قدر عاشقانه حرف می‌زنیم که من یادم می‌رود آن سوی خط همسرم است.
حالا این دو به ظاهر ناشناس عاشق هم شده‌ایم. آرزو دارد که مرا ببیند و بشناسد. حتی گفت به‌خاطر من از همسرش جدا می‌شود. کاش می‌شد تا ابد ناشناس و عاشقانه زندگی می‌کردیم.
ما آدم‌های عجیبی هستیم، ناشناس عاشق هم می‌شویم، ناشناس برای هم می‌میریم، ناشناس از هم لبریز می‌شویم، ولی وقتی خودمانیم، همانی می‌شویم که تو بهتر از من می‌دانی!

 

نگاره: Fizkes (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده
یاسر گفت:
ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل یک فرد ناکامل عاشق می‌شویم. (سام کین)