۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۷

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۷

داستانک ۱ - تفاوت نگاه با نگاه

دهقان پیر، با ناله می‌گفت: ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می‌بیند.
ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم، اما چیزی که هست، دختر شما همه‌‌ی این خوشبختی‌ها را «دوتا» می‌بیند، ولی دختر من، این همه بدبختی را...

 

داستانک ۲ - چند دانه برنج

سال‌ها قبل جهت عقد قرارداد تجاری به چین رفتم. میزبان مرا به یکی از رستوران‌های خوب در شهر پکن برد و غذای چینی برای من آوردند که با برنج درست شده بود. هنگام خوردن غذا مقداری از آن روی میز ریخت. وقتی که خدمتکار آمد میز را مرتب کند، دید مقدار کمی برنج را من سهوا روی میز ریخته‌ام. خیلی مودبانه گفت: من این برنج‌ها را با اجازه‌ی شما برمی‌دارم.
وقتی علت را سوال کردم، گفت: کشور من بیش از یک میلیارد جمعیت دارد و اگر در هر روز هر کدام از ما فقط ۱۰ عدد دانه‌ی برنج را اسراف کنیم، حجم زیادی دورریز می‌شود. ما در این کشور اجازه‌ی اسراف نداریم و از این گناه، کسی نمی‌گذرد.

 

داستانک ۳ - اعتراف

روزی مردی برای اعتراف کردن به کلیسا رفت. پدر روحانی گفت: پسرم اعتراف کن.
مرد گفت: بیست سال پیش یکی از سربازان فراری از جنگ جهانی از ترس جنگ به من پناه آورد. من به او گفتم: برای هر شب پناه دادن به او باید مقداری پول به من بدهد و او هم قبول کرد. آیا من دچار گناه شده‌ام؟
پدر گفت: نه، اصلا.
و مرد دوباره گفت: آیا به اون سرباز بگم که جنگ تموم شده؟

 

داستانک ۴ - تفاوت در شیوه‌ی بیان

پادشاهی خواب دید که همه‌ی دندان‌های او افتاده است. خوابگزار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگزار گفت: پادشاه به سلامت باد، همه‌ی نزدیکان شما پیش از شما می‌میرند، به گونه‌ای که بعد از شما کسی نمی‌ماند.
پادشاه ناراحت شد و گفت: وقتی همه‌ی نزدیکان من بمیرند، من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می‌گویی؟ و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند. سپس پادشاه دستور داد خوابگزار دیگری را نزد او بیاورند.
خوابگزار دوم گفت: تعبیر خوابی که پادشاه دیده‌اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه‌ی نزدیکان خواهد بود.
پادشاه گفت: تعبیر همان است، اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می‌کند. و دستور داد صد سکه به او بدهند!

 

داستانک ۵ - گرگ‌های درون

سرخ‌پوستی پیر به نوه‌ی خود گفت: فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست. یکی از گرگ‌ها شیطان به‌تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست، و گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.
پسر کمی فکر کرد و پرسید: پدربزرگ کدام یک پیروز است؟
پدربزرگ بی‌درنگ گفت: همانی که تو به آن غذا می‌دهی.

 

داستانک ۶ - کش شلوار

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان می‌رفته، یهو می‌بینه یک موتورگازی ازش جلو زد! خیلی شاكی می‌شه، پا رو می‌گذاره رو گاز، با سرعت دویست تا از بغل موتوره رد می‌شه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم می‌ره، یهو می‌بینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می‌کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو می‌زنه.
همین‌جور داشته با آخرین سرعت می‌رفته، یهو می‌بینه، موتورگازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف كم میاره، می‌زنه كنار به موتوریه هم علامت می‌ده. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان. یارو پیاده می‌شه، می‌ره جلو موتوریه، می‌گه: آقا! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتورگازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده، نفس‌زنان می‌گه: والله... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!... کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!

 

داستانک ۷ - لامپ رشته‌ای توماس ادیسون

توماس ادیسون دو هزار ماده‌ی مختلف را برای ساختن رشته‌ی لامپ امتحان کرد. هیچ‌کدام از این مواد رضایت‌بخش نبودند. دستیار ادیسون گله می‌کرد که: همه‌ی کارمان بیهوده بود و چیزی یاد نگرفتیم.
ادیسون با اعتماد زیادی گفت: ما راه درازی را طی کردیم و کلی چیز یاد گرفتیم. اکنون ما می‌دانیم که دو هزار ماده وجود دارد که نمی‌توانیم در ساختن یک لامپ خوب از آن‌ها استفاده کنیم.

 

داستانک ۸ - مجنون و نمازگزار

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به‌جز لیلی نمی‌دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این‌که متوجه او شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی، چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟

 

داستانک ۹ - بنی آدم و معلم بی‌توجه

معلم اسم دانش‌آموز را صدا کرد، دانش‌آموز پای تخته رفت. معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان. دانش‌آموز شروع کرد:
بنی آدم اعضای یکدیگرند - که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار - دگر عضوها را نماند قرار
به این‌جا که رسید متوقف شد. معلم گفت: بقیه‌اش را بخوان. دانش‌آموز گفت: یادم نمی‌آید. معلم گفت: یعنی چی؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟!
دانش‌آموز گفت: آخر مشکل داشتم. مادرم مریض است و گوشه‌ی خانه افتاده، پدرم سخت کار می‌کند، اما مخارج درمان بالاست. من باید کارهای خانه را انجام بدهم و هوای خواهر برادرهایم را هم داشته باشم. ببخشید.
معلم گفت: ببخشید، همین؟! مشکل داری که داری! باید شعر رو حفظ می‌کردی. مشکلات تو به من مربوط نمی‌شه! در این لحظه دانش‌آموز گفت:

تو کز محنت دیگران بی غمی - نشاید که نامت نهند آدمی

 

داستانک ۱۰ - ارزش سلطنت

روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنگی بر تو غلبه کند چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند، چه می‌دهی؟ گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهی‌ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟ گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده