داستان کوتاه فواره چون بلند شود، سرنگون شود

داستان کوتاه فواره چون بلند شود، سرنگون شود

هنگامی که هارون الرشید خلیفه‌ی دولت عباسی بود، وزیر کارآمد و با ذکاوتی به نام جعفر برمکی داشت، که خیلی مورد توجه و علاقه‌ی هارون الرشید بود. یک روز هارون الرشید با جعفر برمکی در حال قدم زدن در یکی از باغ‌های قصر بودند، جعفر در مورد اوضاع کشور و تصمیماتی که خلیفه در آینده باید می‌گرفت برایش توضیح می‌داد، همین‌طور که راه می‌رفتند چشم هارون الرشید به درخت سیب سرخی افتاد که سیب‌های سرخ و درشتی داشت. هارون الرشید هر چقدر دستش را بلند کرد به سیب‌ها نرسید. جعفر برمکی هم هر چه تلاش کرد، دستش به سیب‌ها نرسید. هارون الرشید که خود خیلی چاق بود از درخت نمی‌توانست بالا برود، به درخت تکیه داد، دست‌هایش را قلاب کرد و از جعفر برمکی خواست پایش را در دست‌های قلاب شده‌ی خلیفه بگذارد و سیب‌ها را بچیند، ولی باز دست جعفر برمکی به سیب‌ها نرسید. هارون الرشید در همان حال گفت: بیا پاهایت را روی شانه‌های من بگذار و بالاتر برو آن وقت می‌توانی به راحتی سیب بچینی، باز هم دست جعفر برمکی به سیب‌ها نرسید. در نهایت هارون الرشید گفت: یک پایت را روی سر من بگذار و سیب‌ها را بچین. با این کار دست جعفر برمکی به سیب رسید و توانست چند سیب بچیند.
باغبان پیر قصر از اقوام جعفر برمکی بود، از دور صحنه را می‌دید و هر لحظه بیشتر تعجب می‌کرد. هارون الرشید مستبد و خودخواه به جعفر برمکی اجازه داده روی سرش بایستد. باغبان که پیر و دنیا دیده بود با دیدن این صحنه بر خود لرزید و به فکر آینده‌ی خود فرو رفت.
در دوره‌ای که هر کس سعی می‌کرد به نحوی خود را به خاندان جعفر برمکی وزیر کاردان هارون الرشید نزدیک کند و از امکانات و تسهیلات همنشینی جعفر برمکی با خلیفه استفاده کند، مرد باغبان پیش منشی دربار رفت و چون خودش سواد نداشت از او خواست روی صفحه‌ای برایش بنویسد که او باغبان ساده‌ای است و هیچ نسبتی با جعفر برمکی ندارد. منشی با ناباوری نامه را نوشت و به دست باغبان داد.
فردای آن روز هارون الرشید به تنهایی در باغ در حال قدم زدن بود. باغبان خود را به هارون الرشید رساند تعظیم کرد و نامه را به خلیفه تحویل داد و از او خواست با دست خط خود آن را تایید و امضا کنند. هارون الرشید نامه را خواند. برآشفت و گفت:‌ ای پیرمرد مگر دیوانه‌ای؟ امروز مردم با انتساب به نوکری این خاندان چه افتخاری را نصیب خود می‌کنند و تو می‌خواهی خلاف این را امضاء کنم. ولی وقتی اصرار مرد باغبان را دید، کنار نامه متنی نوشت و امضا کرد و به او داد. مدتی گذشت و در اثر کارشکنی بی‌وقفه‌ی اطرافیان هارون الرشید، در مورد خدمات جعفر برمکی کم کم اختلافات بین این دو نفر بالا گرفت. تا جایی که هارون الرشید دستور به کشتن تمامی افراد خاندان برامکه داد. نمایندگان خلیفه در شهر می‌گشتند و هر کجا یک نفر از این خاندان را پیدا می‌کردند، بی‌هیچ توضیحی سر از بدنش جدا می‌کردند. تا این‌که به این باغبان رسیدند. همین که خواستند او را بکشند حکم خلیفه با دست خط امضاء خودش را نشان داد که او را از خاندان برمکیان ندانسته.
بعد از قتل تمام افراد خاندان برمکی نمایندگان خلیفه به او گزارش دادند که همه‌ی برمکیان را از بین برده‌ایم به جز باغبان دربار که نامه‌ای به دست خط و مهر شما داشته. هارون الرشید خواست تا او را بیاورند. باغبان وارد شد و تعظیم کرد. هارون الرشید که خودش به یاد آورد آن روز به این کار باغبان کلی خندیده بود، از او پرسید: تو از کجا می‌دانستی خاندان برمکی از بین خواهند رفت که از من دست خط گرفتی.
باغبان پاسخ داد: آن روز که جعفر برمکی از شانه‌های شما بالا رفت و روی سر شما ایستاد تا سیب بچیند. من فهمیدم که روزگار ذلت و خواری خاندان برمکی نزدیک است. هارون الرشید پرسید تو از کجا می‌دانستی؟ باغبان پاسخ داد، پیشرفت‌های غیرمنتظره‌ی دنیا، مانند فواره‌ای است که چون خیلی بلند شده، خواهی نخواهی سرنگون می‌شود. آن روز که جعفر برمکی پا بر شانه و سر شما گذاشت تا سیب بچیند من فهمیدم که جاه و جلال برمکیان بالا گرفته پس روزگار افول و ریزش این جایگاه نزدیک است.

 

این ضرب‌المثل برای کسانی کاربرد دارد که گنجایش جایگاه و مقام خود را ندارند.

 

اقبال خصم هر چه فزونتر شود نکوست - فواره چون بلند شود سرنگون شود

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل‌ها و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Florstein (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده