داستان کوتاه محتسب در بازار است

داستان کوتاه محتسب در بازار است

روزی هارون الرشید، بهلول را خواست و او را به‌سمت نماینده‌ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی می‌کند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف می‌کند، همان‌جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص محتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم‌فروشی دید که هیزم‌هایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزم‌ها را قاپید و به‌سرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه‌ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن می‌کند و با نوک انگشت کفه‌ی ترازو را فشار می‌دهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه می‌کنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند، تنه‌ی الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست به‌ریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه‌فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم‌گز را فشار می‌دهد و با این کار مقداری از پارچه را به‌نفع خود نگه می‌دارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند، ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت، بدون این‌که پارچه‌فروش متوجه شود، به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...!

 

نگاره: Claes Ralamb (en.wikipedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده