میگویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمیتوانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره میشد و هیچ نمیگفت.
روزی شاهزادهای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمیگوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا میآید و به این تکه سنگ خیره میشود و هیچ نمیگوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آیندهی خود را بسازی.» پسرک در مقابل چشمان حیرتزدهی شاهزاده، مصمم و جدی بهسوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمهی باشکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمهای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمهسازی دنیا بهشمار میآید. نام آن پسر «میکلآنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازهی لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد!
برگرفته از کتاب تو، تویی؟!، نوشتهی امیررضا آرمیون.
نگاره: Jörg Bittner Unna (Michelangelo)
گردآوری: فرتورچین