۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۷

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۷

داستانک ۱ - خواب قیامت

خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاله‌ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به‌دست گمارده بودند، الا چاله‌ی ایرانیان! خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید، این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‌اند؟»
گفت: «می‌دانند که ما به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...، نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی پايش کشیم و به ته چاله باز گردانیم!

 

داستانک ۲ - منبر و درخت چنار

می‌گویند منبر را از چوب درخت گردو می‌سازند که بسیار محکم و با کیفیت است. درخت گردو علاوه بر چوب مرغوب سایه و بار خوبی هم دارد. اما درخت چنار میوه ندارد، سایه‌ی درست و حسابی هم ندارد و از آن چوبه‌ی دار می‌سازند. دعوای منبر با چنار در شعر استاد شهريار شنیدنی است:

گفت با طعنه منبری به چنار - سرفرازی چه می‌کنی؟ بی‌بار
نه مگر ننگِ هر درختی تو؟ - کز شما ساختند چوبه‌ی دار
پس برآشفت آن درخت دلیر - رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت: گر منبر تو فایده داشت - کار مردم نمی‌کشید به دار

 

داستانک ۳ - اول اختلاس و بعد نماز و توبه

بچه که بودم، سر نمازم با صدای بلند دعا کردم: خدایا یه دوچرخه به من بده!
پدرم شنید و گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانش است و خصوصا بخشش گناهان،نه دوچرخه دادن.
صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و سر نمازم دعا کردم: خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش.
بابام شنید و گفت: آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست.
از آن روز دیگه من راهم را پیدا کردم. الان هم مسئول بزرگی توی ایران شدم. اول اختلاس و بعد نماز و توبه!

 

داستانک ۴ - از قضاوت مردم نترس

پیری به جوانی گفت: کچل کن، برو بالا شهر، همه فکر می‌کنن مُده. برو وسط شهر، فکر می‌کنن سربازی. بیا پایین شهر، همه فکر می‌کنن زندان بودی. این همه اختلاف، فقط در شعاع چند کیلومتر. مردم آن‌طور که تربیت شده‌اند، می‌بینند. از قضاوت مردم نترس!
در شهری که تاکسی‌هایش با یک زن تکمیل می‌شوند، ولی با چهار مرد باز منتظر مسافر می‌مانند، امیدی به پیشرفت نخواهد بود!
حسین پناهی

 

داستانک ۵ - بزرگ‌ترین بازیگر

روبرتو چولی سرپرست گروه بازیگران تئاتر آلمان خاطره‌ای از سفر به ایران نقل می‌کند و می‌گوید: چند سال پیش که به ایران آمده بودم و به اصفهان رفته بودم، در یکی از روزهای تعطیل و عزاداری دسته‌ای را دیدم. مطمئنا آن روز در بازار اصفهان من تنها خارجی بودم.
در آن دسته شیون و گریه زاری زیادی می‌شد و انسان‌ها رنج زیادی می‌بردند. اما از آن‌جا که من شیعه نیستم، موقعیت بسیار مشکلی داشتم و تنها کسی بودم که در آن  دسته گریه نمی‌کردم. من بازیگر بسیار خوبی هستم، ولی آن‌جا خجالت می‌کشیدم که گریه کنم.
کنار من چند مرد ایستاده بودند و زار زار گریه می‌کردند. یکی از آن‌ها که به من نزدیک‌تر بود، هنگام عزاداری و وسط گریه زاری رو به من کرد و گفت: «اگه می‌خوای فرش بخری، من دارم!» و در عین حال به سختی گریه می‌کرد.
او بزرگ‌ترین بازیگری بود که من دیدم!!!

 

داستانک ۶ - حجاج و دیوانه

روزی حجاج ابن یوسف در صحرا با معدودی چند از خاصان خود سیر می‌کرد. از دور غلامی شبان دید که گوسفند می‌چرانید. ملازمان را گفت: شما بر جا باشید تا من با آن صحبتی دارم.
پس اسب خود را برانگیخت و بر سر او رفت و سلام کرد. او جواب داد. حجاج از او پرسید که: ای غلام، حجاج ابن یوسف بر شما چگونه حاکم است؟
غلام گفت: لعنت خدا بر او باشد که هرگز ظالم‌تری از او بر مسند حکومت ننشسته، بی‌رحم، سفاک و خدانترسی بی‌باک است. امید دارم که روی زمین از لوث ظلم او پاک شود.
حجاج گفت: مرا می‌شناسی؟ 
غلام گفت: نی!
حجاج گفت: منم حجاج!
غلام گفت: مرا می‌شناسی؟
حجاج گفت: نی!
غلام گفت: منم دردان، از غلامان آپی‌شورم و در هر ماه مرا سه بار صرع می‌گردد و دیوانه می‌شوم و امروز در روز جنون من است.
حجاج بخندید و او را خلعت بخشید.

 

داستانک ۷ - فقیر و هندوانه‌فروش

گویند فقیری به نزد هندوانه‌فروشی رفت و گفت: هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم.
هندوانه‌فروش در میان هندوانه‌ها گشتی زد و هندوانه‌ی خراب و به درد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمی‌خورد. بنابراین مقدار پولی که به همراه داشت، به هندوانه‌فروش داد و گفت: به اندازه‌ی پولم به من هندوانه‌ای بده.
هندوانه‌فروش، هندوانه‌ی خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا، بندگانت را ببین، این هندوانه‌ی خراب را به‌خاطر تو داده است و این هندوانه‌ی خوب را به‌خاطر پول.

 

داستانک ۸ - باخت گری کاسپارف

گری کاسپارف شطرنج باز معروف روس به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلا در بازی با او نمی‌دانستم که آماتور است. برای همین با هر حرکت او، دنبال نقشه‌ای که در سر داشت بودم. گاهی به خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیشبینی می‌کردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده‌ی دیگری می‌دیدم. تمرکز می‌کردم که شاید نقشه‌ی جدیدش را کشف کنم.
آنقدر در پی حرکت‌های او بودم که مهره‌های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم، فهمیدم حرکت‌های او از سر بی‌مهارتی بود! بازی را باختم، اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکت‌ها از سر حیله نیست. آن‌قدر فریب دیده‌ایم و نقشه کشیده‌ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم می‌کنیم و می‌بازیم!»

 

داستانک ۹ - ابن هرمه و منصور

«ابراهیم بن هرمه» شاعر مدح‌سرای حجازی به نزد «ابوجعفر منصور» خليفه‌ی عباسی آمد. منصور وی را عزيز داشت و تکريم کرد و پرسيد: چيزی از من بخواه.
ابن هرمه گفت: به کارگزارت در مدينه بنويس که هرگاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزند!
منصور گفت: ابطال حدود را راهی نيست. چيز ديگری بخواه!
اما ابن هرمه بيشتر اصرار کرد...
سرانجام منصور گفت: به کارگزار مدينه بنويسيد: هرگاه ابن هرمه را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازيانه زن، و آورنده‌اش را صد تازيانه!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه‌ها می‌رفت و کسی معترضش نمی‌شد!

 

داستانک ۱۰ - لقمان و خوشه‌های گندم

لقمان حکیم گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم. خوشه‌هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه‌های دیگری که از روی تواضع سر به‌زیر آورده بودند، نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آن‌ها را لمس کردم، شگفت‌زده شدم. خوشه‌های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه‌های سر به‌زیر را پر از دانه‌های گندم یافتم. با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته‌اند، اما در حقیقت خالی‌اند!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده