۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۹

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۹

داستانک ۱ - سیاست چیست

روزی عده‌ای به اصرار از وینستون چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند. چرچیل به‌ناچار دایره‌ای کشید و خروسی در آن انداخت. گفت خروس را بدون آن‌که از دایره خارج شود بگیرید.
این عده هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می‌رفت. آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.
چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند! آن‌گاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد، و در پاسخ گفت: این سیاست است.

 

داستانک ۲ - باربارا والترز و زنان افغانستان

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون‌های معتبر آمریکاست، سال‌ها پیش از شروع مبارزات آزادی‌طلبانه‌ی افغانستان داستانی مربوط به تبعیض‌های جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و به‌طور سنتی چند قدم عقب‌تر از همسران‌شان راه می‌روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت و ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم برمی‌دارند و علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می‌دارند.
خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می‌پرسد: چرا شما زنان این‌قدر خوشحالید از این‌که سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می‌کردید، همچنان ادامه می‌دهید؟ این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می‌گوید: به‌خاطر مین‌های زمینی!

 

داستانک ۳ - فرهاد و هوشنگ

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانی بودند. یک روز همین‌طور که در کنار استخر قدم می‌زدند، فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتی دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه‌ی هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که می‌توانی از آسایشگاه بیرون بروی، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانی خود را برای واکنش نشان دادن به بحران‌ها نشان دادی و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه‌ی وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این‌که بیماری که تو از غرق شدن نجاتش دادی، بلافاصله بعد از این‌که از استخر بیرون آمد، خود را با کمربند حوله‌ی حمامش دار زده است و متاسفانه وقتی که ما خبر شدیم، او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبت‌های دکتر گوش می‌کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه. حالا من کی می‌تونم برم خونه‌مون؟

 

داستانک ۴ - مردم دنیا

از مردم دنیا پرسیدم: «نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟»
و جالب این‌که کسی جوابی نداد. چون آفریقایی‌ها معنی «غذا» را، آسیایی‌ها معنی «نظر» را، مردم اروپای شرقی معنی «صادقانه» را، مردم اروپای غربی معنی «کمبود» را و آمریکایی‌ها معنی «سایر کشورها» را نمی‌دانستند!

 

داستانک ۵ - قبیله‌ی سرخ‌پوست‌ها و هواشناسی

مردان قبیله‌ی سرخ‌پوست از رییس جدید می‌پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب می‌ده: «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید.»
بعد می‌ره به سازمان هواشناسی کشور زنگ می‌زنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «این‌طور به نظر میاد.»
پس رییس به مردان قبیله دستور می‌ده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای این‌که مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی‌تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد.»
رییس به همه‌ی افراد قبیله دستور می‌ده که تمام توان‌شون رو برای جمع‌آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می‌زنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: «بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!»
رییس: «از کجا می‌دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ‌پوست‌ها دیوانه‌وار دارن هیزم جمع می‌کنن!!»
نکته: خیلی وقت‌ها ما خودمان مسبب وقایع اطراف‌مان هستیم.

 

داستانک ۶ - توانا بود هر که دارا بود

معلمی گفت: توانا بود هر که...؟ دانش آموز گفت:
توانا بود هر که دارا بود - ز ثروت دل پیر برنا بود
تهیدست به‌جایی نخواهد رسید - اگر چه شب و روز کوشا بود
ندانست فردوسی پاکزاد - که شعرش در این ملک بی‌جا بود
گر او را خبر بود از این روزگار - که زر بر همه چیز والا بود
نمی‌گفت آن شعر معروف را - توانا بود هر که دانا بود

 

داستانک ۷ - سواری دادن

گاو به پدربزرگش: پدربزرگ، آدما مارو می‌کشن، همه جامونو می‌خورن. اما خرها رو نمی‌کشن و هیچ جاشونم نمی‌خورن. یعنی‌ واقعا اونا خوردنی نیستن؟ چرا این همه اختلاف؟
گاو پدربزرگ: پسرم اون‌ها به مزرعه‌دارها سواری‌ می‌دن، پس زنده می‌مونن. یادت باشه، راز زنده موندنِ در مزرعه اینه!

 

داستانک ۸ - کور واقعی

فقیری به در خانه‌ی بخیلی آمد و گفت: شنیده‌ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده‌ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده.
بخیل گفت: من نذر کوران کرده‌ام.
فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می‌بودم، از در خانه‌ی خداوند به در خانه‌ی کسی مثل تو نمی‌آمدم.

 

داستانک ۹ - بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود. اتفاقا پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول برخورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت: پیاز بخر و هندوانه. سوداگر این دفعه رفت و سرمایه‌ی خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه‌های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت: دفعه‌ی اول که از تو مشورت نمودم، گفتی آهن و پنبه بخر و نفع ببر. ولی دفعه‌ی دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه‌ی من از بین رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت: دفعه‌ی اول که مرا صدا زدی، گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم. ولی دفعه‌ی دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از گفته‌ی خود خجل شد و مطلب را درک نمود.

 

داستانک ۱۰ - سه پند لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می‌دهم که کامروا شوی:
- اول این‌که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
- دوم این‌که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
- و سوم این‌که در بهترین کاخ‌ها و خانه‌های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده‌ی بسیار فقیر هستیم. چطور من می‌توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که می‌خوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.
- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.
- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آن‌ها جای می‌گیری و آن وقت بهترین خانه‌های جهان مال توست.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده