تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یکونیم کیلو سبزی خوردن. همسرم آمد، بدو بدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزیها را دیدم، یکونیم کیلو نبود!
همسرم سرما خورده. برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده. از صبح تا شب درازکش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد. بندهی خدا بدجور سرما خورده.
در زمان بودا، زنی بهنام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج میبرد. او که نمیتوانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو میدوید و بهدنبال دارویی میگشت تا زندگی را به او بازگرداند.
دختربچهای که تازه اعداد را یاد گرفته بود با شوق فراوان شمارهی پدرش را گرفت. الو سلام بابا جون... خوبی؟ سلام بابا، من مشتری دارم... بهت زنگ میزنم... و صدای بوق ممتد.
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار، قرار بود خانهای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروتِ کروکیِ جگری.
مامان من یواشکی پیر شد. مثلا اینجوری که در فاصلهی بینِ سماور و بهشت و سجاده. بابا ولی نه، احتمالا یکدفعه. یا یکدفعه پیر شد، یا من یکدفعه متوجهش شدم. اینجوری بود که وقتی کنکور داشتم...
داستان در مورد خانم و آقای «اودا» هست. آنها دختربچهی تازه متولد شدهیشان را آنچنان زشت و بدقیافه تلقی میکردند که حاضر نبودند او را به دوستان و اقوام خود نشان دهند.
چند سال پیش، حادثهی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید بهسرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود.
جان ایوانز یک روز صبح وارد زندگی من شد. لباسی گل و گشاد و ظاهری ژولیده داشت. والدین او از آن دسته کارگران سیاهپوستی بودند که درآمدشان بسیار اندک بود و فقط میتوانست کفاف خوراکِ بخور و نمیر خودشان را بدهد.
پدربزرگ و نوهی کوچکش آرین در حال قدم زدن در پارک بودند که به حوض وسط پارک رسیدند. سر و صدای پسربچههایی که مسابقهی قایقرانی راه انداخته بودند توجه آنها را جلب کرد.