
داستانک ۱ - سقراط و بزرگزاده
روزی سقراط با یکی از بزرگزادگان روبهرو گشت. بزرگزاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت: تو از خاندان بیقدر و پستی هستی!
سقراط در جواب گفت: ای فلان! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالیقدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بودهاند، ولی تو خود نتوانستی مقام و منزلتی برای خود بسازی. و اما نسب من از خودم شروع میشود. من در راس خانوادهای هستم که از من آغاز شده است، ولی خانوادهی تو، به تو ختم میشود! پس تو ننگ خاندان خویش هستی و من شرف و افتخار خاندان خود میباشم.
داستانک ۲ - جامهی جوانمرد
مردی نزد جوانمردی آمد و گفت: تبرکی میخواهم. جامهات را به من بده تا من نیز همچون تو از جوانمردی بهرهای ببرم.
جوانمرد گفت: جامهی مرا بهایی نیست. اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس.
جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند، زن میشود؟ مرد گفت: نه.
جوانمرد گفت: اگر زنی جامهی مردانه بپوشد، مرد میشود؟ مرد گفت: نه.
جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامهای از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد، زیرا جوانمردی به جان است، نه به جامه.
داستانک ۳ - کارمند جدید
کارمند جدید وارد اتاق رییس شد و گفت: من هر چی میذارم تو یخچال اداره، بقیهی کارکنان میان میخورن. این چه ادارهایه؟!
رییس با کمی تعجب گفت: خوب اسمت رو روش بنویس. اینجوری کسی به غذای شما کاری نداره!
کارمند کمی اخم کرد و گفت: معلومه که مینویسم!
رییس پرسید: فامیلت چیه؟
کارمند جواب داد: صلواتی!
داستانک ۴ - کجدار و مریض یا کجدار و مریز؟
اصطلاح «کجدار و مریض» از جمله اصطلاحاتی است که توسط برخی از مردم به اشتباه بهکار میرود. مردم آن را با مریضی مرتبط میدانند. این اصطلاح در اصل کجدار و مریز است. بهمعنای اینکه ظرف را کج نگهدار و در عین حال مواظب باش که نریزد و نسبتی با مریضی ندارد. شاعر در این باره میگوید:
رفتم به سر تربت شمس تبریز - دیدم دو هزار زنگیان خونریز
هر یک به زبان حال با من میگفت - جامی که به دست توست کجدار و مریز
داستانک ۵ - عبادت و اطاعت
از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: عبادت چیست؟
فرمود: عبادت خدمت کردن به خلق است.
پرسیدند: چگونه؟!
گفت: اگر هر پیشهای که به آن اشتغال داری، رضای خدا و مردم را در نظر داشته باشی؛ این نامش عبادت است.
پرسیدند: پس نماز و روزه و خمس... اینها چه هستند؟
گفت: اینها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد.
داستانک ۶ - راز انگشتر الماس
یه روز آفتابی یه خانم انگلیسی روی عرشهی کشتی در سواحل مکزیک به دریا نگاه میکرد که ناگهان انگشتر الماس گرانبهایش از انگشتر سر خورد و افتاد توی آب و زن با ناراحتی این سفر را سپری کرد.
پس از ۱۵ سال که به شهر مکزیکوسیتی رفته بود، در یک رستوران کنار ساحل سفارش خوراک ماهی داد. وقتی داشت ماهی رو میخورد، یه جسم سفت و سخت زیر دندونش حس کرد و وقتی درآورد دید استخوان ماهیه.
داستانک ۷ - فروش زمین و خرید اسب
جوانی قطعه زمینی را که از پدرش به ارث برده بود، به هوس داشتن اسبی زیبا فروخت و با پول آن یک راس اسب خرید.
دوست عاقل او چون شنید گفت: زمینی که هر ساله به تو جو میداد، فروختهای و بهجای آن اسب خریدهای که هر روزه از تو جو میخواهد؟!
برگرفته از داستانهای امثال امینی
داستانک ۸ - جبر و اختیار
عارفی را پرسیدند: زندگی به جبر است یا به اختیار؟
پاسخ داد: امروز را به اختیار است تا چه بکارم، اما فردا جبر است! چرا که به اجبار باید درو کنم هر آنچه را که دیروز به اختیارم کاشتهام.
داستانک ۹ - خیارشور
یه روز رفته بودم خیارشور بگیرم، وقتی وارد مغازه شدم، گفتم: آقا نیم کیلو خیارشور بده.
برام نیم کیلو کشید، داد بهم. یه نگاه به خیارشورها کردم، گفتم: ببخشید میشه یه کیلوش کنی؟!
گفت: شما گفتی نیم کیلو، حالا میگی یک کیلو.
گفتم: ببخشید حواسم نبود!
آقا یه کیلو را برامون کشید. من دوباره یه نگاه به خیارشورها انداختم، گفتم: ببخشید میشه ۱/۵ کیلو بدین؟!
گفت: حالت خوبه؟! شما که همین الان گفتی ۱ کیلو بده.
گفتم: ببخشید، دیگه تکرار نمیشه!
حالا همهی اینا به کنار، بعد ۲ ساعت دست کردم تو جیبم، دیدم پولم اندازهی نیم کیلو خیارشوره. بهش گفتم: من اندازهی نیم کیلو خیارشور پول دارم. یه لحظه بهم نگاه کرد و بعد هر دو دویدیم...
داستانک ۱۰ - آهسته
مردی تعداد زیادی میوهی نارگیل را بار اسبش کرد و برای فروش بهسوی شهر به راه افتاد. در مسیر خود به کودکی برخورد نمود و از او پرسید: چقدر طول میکشه که به مقصد برسم؟
کودک با نگاه دقیقی که به بار اسب کرد، پاسخ داد: اگر بخواهی این مسیر را آهسته طی کنی، زودتر به مقصد خواهی رسید؛ والا اگر تند بروی، تمامی روز را در راه خواهی بود.
مرد اسبسوار با بیاعتنایی توام با سوءظن به سخن آن کودک گوش داده و اسبش را به جلو راند؛ اما هنوز چند قدم دور نشده بود که چند تا از نارگیلها بر روی زمین افتادند. او به ناچار از اسب پیاده شد و آنها را برداشته و بار اسب کرد و برای اینکه این زمان تلف شده را جبران نماید، اسب را به تند راه رفتن وادار کرد و این بار تعداد زیادتری از نارگیلها بر زمین افتاده و مجددا اسب را نگهداشته و به جمع کردن نارگیلها از روی زمین پرداخت و بدین ترتیب آن مرد زمانی به شهر رسید که شب کاملا فرا رسیده و بازار بسته شده بود.
گردآوری: فرتورچین





