۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵۱

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵۱

داستانک ۱ - دزد و داروغه

از تیمور لنگ سوال کردند که چگونه امنیتی در کشور پهناور خود ایجاد نمودی که وقتی زنی با طبقی از جواهرات طول کشور را طی می‌کند، کسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمی‌کند؟
در جواب جمله‌ای کوتاه، ولی با تاملی می‌گوید: در هر شهری که دزدی دیدم، گردن داروغه را زدم. چون یا دزد و داروغه هم‌دست بوده‌اند، یا داروغه در خواب...

 

داستانک ۲ - صدقه

کارگری خسته، سکه‌ای از جیب جلیقه‌ی کهنه‌اش درآورد تا صدقه دهد، ولی جمله‌ای روی صندوق صدقات دید و منصرف شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند!

 

داستانک ۳ - مثل تو آشغال باشم

یکی از دوستام عاشق یه دختره بود. خیلی همو دوست داشتن. بعد از یه مدت دختره پیچوند رفت با یکی دیگه. دوستم اومده بود پیشم، سرشو گذاشته بود رو زانوهام، گریه می‌کرد و می‌گفت: عشق و عاشقی همش دروغه منصور! دیگه می‌خوام مثل تو باشم؛ عاشق نشم؛ وابسته نشم؛ پست باشم؛ آشغال باشم؛ مثل لاشخورا زندگی کنم!

 

داستانک ۴ - اسب عادت‌ها و باورها

مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می‌تاخت. این‌طور به‌نظر می‌رسید که به‌جای بسیار مهمی می‌رفت. مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد: کجا می‌روی؟
مرد اسب‌سوار جواب داد: نمی‌دانم از اسب بپرس!

 

داستانک ۵ - فهمیدن

گوساله: بابابزرگ یه بار گفتید اگر یک‌بار بفهمی، دیگه نمی‌تونی نفهمی! این دقیقا یعنی چی؟!
بابابزرگ: یعنی این‌که اگه یک‌بار، فقط یک‌بار مزه‌ی یونجه‌ی تازه رو تجربه کنی، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی از کاه مونده‌ی توی انبار لذت ببری!
بزرگمهر حسین‌پور

 

داستانک ۶ - خاموش کردن کولر

روزی دو مرد به خدمت شیخ رسیدندی که بر سر طفلی نزاع داشتندی و هر یک ادعا می‌کردندی که پدر آن طفل هستندی.
شیخ فرمودند: تنها راه رفع این مشکل آن است که هر سه‌ی آن‌ها شبی را در یک اتاق بگزرانندی.
صبح هنگام شیخ از کودک پرسید: ای طفل! دیشب چه کسی کولر را خاموش کرد؟
کودک پاسخ داد: این یکی!
شیخ گفت: فرزندم! همانا این مرد پدر توست!

 

داستانک ۷ - چشمه باشید

استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده‌روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. استاد به هر یک از آن‌ها لیوان آبی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب، یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم همین کار را کردند، ولی هیچ‌یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور بود. بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب گوارای چشمه نوشیدند.
استاد پرسید: «آیا آب چشمه شور بود؟»
وهمه گفتند: «نه... آب بسیار خوش طعمی بود.»
استاد گفت: «رنج‌هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است، نیز همین مشت نمک است، نه بیشتر و نه کمتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج‌ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج‌ها فائق آیید.»

 

داستانک ۸ - نورمن کازینز و خنده‌درمانی

وقتی پزشکان به نورمن کازینز گفتند که به بیماری «آنکیلو اسپوندیلیتیس» مبتلاست، اضافه کردند که هیچ کمکی نمی‌توانند به او بکنند و باید آماده باشد که بعد از دوره‌ای درد جانکاه از دنیا برود.
کازینز اتاقی در یک هتل گرفت و هر فیلم خنده‌داری را که می‌توانست پیدا کند کرایه کرد. او بارها و بارها نشست و این فیلم‌ها را تماشا کرد و از ته دل خندید. پس از شش ماه خنده‌درمانی‌ای که خودش برای خودش تجویز کرد، پزشکان در نهایت تعجب دریافتند که بیماری او کاملا درمان شده و هیچ اثری از آن نیست...!
این نتیجه‌ی حیرت‌انگیز باعث شد تا کازینز کتاب «آناتومی یک بیماری» را بنویسد و منتشر کند. سپس او پژوهش گسترده‌ای پیرامون کارکرد آندورفین‌ها آغاز کرد. آندورفین‌ها مواد شیمیایی‌ای هستند که وقتی می‌خندیم در مغز آزاد می‌شوند. آن‌ها همان ترکیب شیمیایی مورفین و هروئین را دارند و ضمن این‌که اثر آرام‌بخشی روی بدن می‌گذارند، سیستم ایمنی بدن را تقویت می‌کنند.

 

داستانک ۹ - می‌دونی من کیم؟

یه روز ماشین رو برداشتیم و با بچه‌ها رفتیم بیرون. صدای ضبط تا آخر زیاد بود و همه هم داشتیم می‌رقصیدیم تو ماشین. خلاصه یهو یه افسره جلومون رو گرفت، گفت: بزن بغل.
منم به بچه‌ها گفتم: ادای این بچه باحالا و بامعرفت‌ها رو در بیارین، بیخیال شه، جریمه نکنه.
خلاصه پلیسه گفت: این چه وضع رانندگیه؟ ماشین باید بخوابه پارکینگ!
یهو منم کف و تف قاطی کردم، گفتم: می‌دونی من کیم؟ اصلا حواست هست با کی داری حرف می‌زنی؟ بگم کیم؟ بگم؟
رفیقام هم اومدن جلو دهنمو گرفتن، گفتن: بیخیال، نگو بهش، گناه داره، اخراج می‌شه.
افسره هم رنگشو باخت و آب دهن قورت داد و گفت: نه نمی‌دونم، ببخشید شما کی هستین؟
منم با یه صدای خسته بهش گفتم: من یه پرندم، آرزو دارم تو باغم باشی، یه خونه‌ی سرد و تاریکم من... (بچه‌ها هم دست می‌زدن.)
هیچی دیگه همگی دور هم با افسره کلی خندیدیم و گفت: باهاتون کلی حال کردم. بچه‌های باحالی هستین.
آخر سر هم ۵۰ تومن جریمه شدیم و ماشین هم رفت پارکینگ و باندهاش هم باز کردن و خودمون هم بردن تست اعتیاد دادیم و همه چی به خیر و خوشی تموم شد!

 

داستانک ۱۰ - معنی کثافت

سال‌های دانشجویی، مدتی به فلسفه علاقه پیدا کرده بودم و برای مدت کوتاهی در کلاس‌های فلسفه شرکت می‌کردم. یک روز استاد وارد کلاس شد و از تک تک ما سوال کرد که معنای کثافت چیست؟
هر کدام از ما جمله‌ای را در وصف کلمه‌ی کثافت بیان کردیم. استاد همه‌ی جواب‌ها را رد کردند. همگی با تعجب پرسیدیم پس جواب چیست؟
استاد گفت: کثافت به شخص یا اشیایی اطلاق می‌شود که در مکانی به‌جز مکان اصلی خود هستند.
پرسیدیم یعنی چه؟
گفتند: مثلا شما همگی عاشق تک تک تارهای موی مادرتان هستید، ولی اگر یک تار موی مادرتان داخل غذا باشد، آن را چندش‌آور و کثیف اطلاق می‌کنید.
همگی روغن ته غذا را با نان و با علاقه‌ی وافر می‌خوریم، ولی اگر یک لکه از آن روی لباستان باشد، این کثافت است.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده