داستان کوتاه تو نخندی، من بخندم؟

داستان کوتاه تو نخندی، من بخندم؟

روزی طلبکاری که مدت‌ها سر دوانده شده بود، برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه‌ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم‌اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یک‌جا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد، دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه‌اش می‌گذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان چیزی از پشم‌شان به خار و خاشاک دیوارهای کاه‌گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع‌آوری آن‌ها می‌کنم، به‌قدر کفایت که رسید، آن‌ها را شسته و به رنگرز می‌دهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه‌ام را پای دار قالی می‌نشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو می‌کنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده‌ی او را دید گفت: طلب سوخته را به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم؟

 

همین داستان ولی بلندتر:
طلبکاری بود که هر وقت به سراغ طلبش می‌رفت، بدهکار بهانه‌ای می‌آورد و طلبش را نمی‌داد. روزی تصمیم گرفت که هر طور که شده طلبش را وصول کند. پس شمشیرش را برداشت و به‌سمت دکان بدهکار به راه افتاد. در راه با خودش می‌گفت یا طلبم را می‌گیرم و یا با همین شمشیر به حسابش می‌رسم.
وقتی به دکان بدهکار رسید با صدای بلند فریاد زد که پولم را می‌دهی یا با همین شمشیر به حسابت برسم. بدهکار هم که خشم و غضب طلبکار را دید لبخندی زد و گفت اتفاقا هم‌اکنون در فکر تو بودم. می‌خواهم تمام بدهی‌ام را یک‌جا به تو پرداخت کنم. طلبکار که دید، مرد دیگر پوزش و بهانه‌ای نمی‌آورد، خشمش فرو نشست. شمشیرش را پایین آورد و گفت بدهی‌ات را بده.
بدهکار گفت: برنامه‌ای دارم که به زودی تمام بدهی‌ام را می‌پردازم. سپس گوسفندانی را که از جلوی دکانش می‌گذشتند، نشان داد و گفت: در هر رفت و برگشت اندکی از پشم این گوسفندان به خار و خاشاک گیر می‌کند که من از امروز آن‌ها را جمع می‌کنم. وقتی به‌قدر کفایت شد، پشم‌ها را می‌شویم، بعد به همسرم می‌دهم تا از آن‌ها نخ بریسد. نخ‌ها را به رنگرز می‌دهم رنگ کند و سپس به منزل می‌برم تا زنم با آن‌ها قالی ببافد. کار قالی که به اتمام رسید قالی‌ها را در بازار می‌فروشم. سپس دختر و پسرم را که دم اقبال می‌باشند سر و سامان می‌دهم. بعد هم اگر خدا بخواهد دست و زن و بچه‌ام را می‌گیرم و می‌روم زیارت. بعد از زیارت هم دوستان و اقوام را باید دعوت کنم و سور بدهم. تو هم که از دوستان خوب من هستی باید بیایی، توی همان مهمانی هر مقدار پولی که باقیمانده باشد تقدیمت می‌کنم.
طلبکار که این مهملات را شنیده بود، ناخودآگاه از فرط عصبانیت خنده‌اش گرفت و بلند بلند خندید. مرد بدهکار که خنده‌ی طلبکار را نشان از رضایت او دید، گفت: باید هم بخندی! تو نخندی، من بخندم؟ تو فکر می‌کردی که پولت از دست رفته، اما اکنون می‌بینی که حاضرم به همین زودی طلبت را یک‌جا بدهم.
طلبکار که دیگر نمی‌دانست از فرط عصبانیت چه‌کار کند، فریاد کشید و به‌سمت بدهکار حمله کرد.

 

این ضرب المثل درباره‌ی کسی به‌کار گرفته می‌شود که در اثر رنج و اندوه فراوان، توان افسوس خوردن هم ندارد. همچنین هرگاه کسی گرفتار آدم بی‌مسئولیت و بی‌بندوباری شود، این ضرب المثل کاربرد پیدا می‌کند.

 

نگاره: Artlevin.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده