۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲

داستانک ۱ - ناسا و مشکل خودکار

هنگامی که ناسا برنامه‌ریزی برای فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچک و در عین حال جالبی روبه‌رو شد. آن‌ها متوجه شدند که خودکارهای موجود، در فضای بدون جاذبه کار نمی‌کنند (جوهر خودکار به‌سمت پایین جریان نمی‌یابد و روی سطح کاغذ نمی‌ریزد).
برای حل این مشکل، آمریکایی‌ها شرکت مشاورین آندرسون را انتخاب کردند. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید. دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آن‌ها خودکاری را طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می‌نوشت، زیر آب کار می‌کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می‌نوشت. این خودکار در دمای زیر صفر تا سیصد درجه‌ی سانتیگراد هم کار می‌کرد! اما روس‌ها راه حل ساده‌تری داشتند: آن‌ها از مداد استفاده کردند!

 

داستانک ۲ - دعای باران

خشکسالی امان مردم را بریده بود، چنان‌که دیگر هیچ کاری را نمی‌توانستند انجام دهند. کشیش همه‌ی مردم را برای دعای باران به بیرون شهر دعوت کرد، تا از خدا بخواهند که با بارش باران، آن‌ها را از خشکسالی نجات دهد. همه‌ی مردم در جایی که از پیش تعیین شده بود گرد آمدند و منتظر شروع مراسم دعا شدند.
کشیش بر بالای بلندی قرار گرفت و رو به مردم گفت: تا به امروز نمی‌دانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی‌یابیم، ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم! چرا؟! همه‌ی ما این‌جا جمع شده‌ایم تا از خدای کائنات بخواهیم بر ما باران نازل کند، ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه‌ای که این جلو نشسته با چتر آمده و این یعنی فقط یکی از ما به دعایی که می‌کنیم، ایمان داریم.

 

داستانک ۳ - خودم گم شدم

خانمی گربه‌ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای این‌که از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو می‌زنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اون طرف‌تر ولش می‌کنه. وقتی خونه می‌رسه می‌بینه گربه‌هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می‌کنه، اما نتیجه‌ای نمی‌گیره.
یک روز گربه رو برمی‌داره می‌ذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و... خلاصه گربه‌رو پرت می‌کنه بیرون. یک ساعت بعد، زنگ می‌زنه خونه. زنش گوشی رو برمی‌داره. مرده می‌پرسه: اون گربه‌ی کره خر خونس؟
زنش می‌گه: آره.
مرده می‌گه: گوشی رو بده بهش، من خودم گم شدم!

 

داستانک ۴ - همسایه‌ی حسود

روزی مردی برای خود خانه‌ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه‌ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می‌کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه‌اش و ریختن آشغال آزارش دهد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت، دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه‌های تازه و رسیده‌ی حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید، خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه‌های تازه و رسیده داد و گفت: هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می‌کند که از آن بیشتر دارد.

 

داستانک ۵ - ساحل و صدف

مردی در کنار ساحل دورافتاده‌ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله‌ی دور می‌بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین برمی‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک‌تر می‌شود و می‌بیند مردی بومی صدف‌هایی را که به ساحل می‌افتد در آب می‌اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه می‌کنی؟
- این صدف‌ها را در داخل اقیانوس می‌اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف‌ها را به ساحل دریا آورده و اگر آن‌ها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می‌فهمم، ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آن‌ها را به آب برگردانی، خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی‌بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی‌کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: ولی برای این یکی اوضاع فرق کرد.

 

داستانک ۶ - پسر یک شیخ عرب در آلمان

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه‌ای به این مضمون برای پدرش فرستاد: «برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا این‌جا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلایی‌ام به مدرسه بروم؛ در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابه‌جا می‏شوند.»
مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید: «بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»

 

داستانک ۷ - بن بست

پس از مدت‌ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه‌ای رسید. مجرم پیش خود گفت: «خدا کند بن بست نباشد.» این را گفت و به‌سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد. پلیس نیز پیش خود گفت: «خدا کند بن بست باشد.» با این امید به دنبال مجرم دوید.
در انتهای کوچه، کوچه‌ای دیگر به‌سمت چپ گشوده بود. مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند. در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد؛ اما وقتی به انتهای کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است. ناگزیر خود را برای تسلیم آماده کرد. ولی هر چه منتظر شد. خبری از پلیس نشد. زیرا پلیس در ابتدای پیچ نهم نومید شده و بازگشته بود!
در هر کشاکش، پیروزی نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند.

 

داستانک ۸ - وعده‌ی لباس گرم

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می‌داد. به او گفت: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: اشکالی ندارد، من الان به داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا بیاورند.
نگهبان ذوق‌زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد  پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود، در قصر پیدا کردند، که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل می‌کردم، اما وعده‌ی لباس گرم تو، مرا از پای درآورد.

 

داستانک ۹ - روزی

باغ پر بود از درختان سيب و دهقان پير مشغول آبيارى درخت‌ها. در این لحظه صدايى گوش‌خراش به گوش دهقان پیر رسيد: قار... قار...
کلاغ روى يکى از درخت‌ها نشست و شروع کرد به نوک زدن و چند تا از سيب‌ها را خراب کرد و به زمين انداخت! پيرمرد که از اين کار کلاغ  شگفت‌زده وعصبانى بود، سنگى به‌طرفش پرتاب کرد و کلاغ را فرارى داد؛ اما هنوز غر می‌زد.
- آخه لعنتی... تو که سيب‌ها را نمى‌خورى، چرا خرابشان میکنی!؟
وقتى که کار آبيارى تمام شد، پیرمرد زير يکى از درخت‌ها نشست، تا قدرى استراحت کند. در حالی که تعداد زیادی موش، در اطراف او با حرص و ولع مشغول خوردن سيب‌ها بودند. سیب‌هایی که کلاغ آن‌ها را چیده بود!
نوشته‌ی محمد رسول پورآريان

 

داستانک ۱۰ - هوشمندی معلم

قورباغه توی کلاس ورجه ورجه می‏کرد. آقای افتخاری گفت:«قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.»
قاسم گفت: «آقا اجازه؟ ما از قورباغه می‏ترسیم.»
آقای افتخاری گفت: « ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون.»
ساسان گفت: «آقا اجازه؟ ما هم می‏ترسیم.»
آقای افتخاری گفت: «بچه‏ها! کی از قورباغه نمی‏ترسد؟»
من گفتم: «آقا اجازه؟ ما نمی‏ترسیم.»
آقای افتخاری گفت: «کیف و کتابت را بردار و زود از کلاس برو بیرون.»
گمان می‏کنم که محمود مرا لو داده باشد؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا می‏دانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده