۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۸

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۸

داستانک ۱ - سیب گاز زده

دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیب‌هاتو به من می‌دی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد می‌زد که چقدر از دخترکش نومید شده است.
اما، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!» مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.
نکته: هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تاخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

 

داستانک ۲ - اصلا کفش نمی‌خوام

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش‌فروشی ایستاد و به کفش‌های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته‌های چسب زخمی که در دست داشت، خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد. «اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم‌هایت را بفروشی، آخر ماه کفش‌های قرمز رو برات می‌خرم.»
دخترک به کفش‌ها نگاه کرد و با خود گفت: «یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا...» و بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: «نه... خدا نکنه... اصلا کفش نمی‌خوام!»

 

داستانک ۳ - خواب مرگ

روزی مرگ به سراغ مردی رفت و گفت: «امروز آخرین روز توست!»
مرد: «اما من آماده نیستم.»
مرگ: «امروز اسم تو اولین نفر در لیست من است.»
مرد: «خوب، پس بیا بشین تا قبل از رفتن با هم قهوه‌ای بخوریم.»
مرگ: «حتما.»
مرد: به مرگ قهوه داد و در قهوه‌ی او چند قرص خواب ریخت. مرگ قهوه را خورد و به خواب عمیقی فرو رفت. مرد لیست او را برداشت و اسم خودش را از اول لیست حذف کرد و در آخر لیست قرار داد. هنگامی که مرگ بیدار شد گفت: «تو امروز با من خیلی مهربان بودی. برای جبران مهربانی تو، امروز کارم را از آخر لیست آغاز می‌کنم.»

 

داستانک ۴ - نجات یا پیشگیری

مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است. فورا به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد. اما پیش از آن‌که نفسی تازه کند، فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد. اما پیش از این‌که حالش جا بیاید، صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید...
او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند، غافل از این‌که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...!

 

داستانک ۵ - چهار اصل زندگی

از عالمی پرسیدند: زندگی خود را بر چه بنا کردی؟ گفت: بر چهار اصل.
۱- دانستم رزق مرا دیگری نمی‌خورد، پس آرام شدم.
۲- دانستم که خدا مرا می‌بیند، پس حیا کردم.
۳- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی‌دهد، پس تلاش کردم.
۴- دانستم که پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم.

 

داستانک ۶ - داروی جدید

دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسان‌ها امتحان شود، ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.
به آلمانی گفتند: چه قدر می‌گیری، گفت ۱۰۰ هزار دلار.
گفتند: برای چه؟
گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.
به فرانسوی گفتند: چقدر؟
گفت: ۲۰۰ هزار دلار که اگر مُردم، ۱۰۰ هزار دلار برسد به همسرم و ۱۰۰ هزار دلار برسد به معشوقه‌ام.
به ایرانی گفتند: چقدر می‌گیری؟ گفت ۳۰۰ هزار دلار.
گفتند: چرا؟
گفت: ۱۰۰ هزار دلار بابت شیرینی، برای شما که اینجا دارید زحمت می‌کشید، ۱۰۰ هزار دلار هم واسه‌ی خودم، ۱۰۰ هزار دلار هم می‌دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می‌کنیم.

 

داستانک ۷ - آینده‌نگری

در یک روز سرد و مرطوب زمستانی، حلزونی از درخت گیلاسی بالا می‌رفت. پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودند، او را به استهزا گرفتند. یکی از آن‌ها با صدای بلند گفت: ای حیوان زبان بسته کجا می‌روی؟ دیگری فریاد زد: چرا از آن درخت بالا می‌روی؟ و بعد همهمه‌ای شد و هر یک از پرندگان شروع کردند به مسخره کردن حلزون! و همه به اتفاق نظر گفتند: مطمئن باش که آن بالا خبری از گیلاس نیست.
حلزون با آرامش پاسخ داد: زمانی که من به بالای درخت برسم، چند تایی گیلاس پیدا خواهد شد.
چینی‌ها ضرب المثل جالبی دارند که می‌گوید: فقیر از لقمه‌ای به لقمه‌ای دیگر فکر می‌کند، و کارگر از روزی به روز دیگر، کارمند از سالی به سال دیگر می‌اندیشد و فرمانروا به ۱۰ سال بعد، ولی امپراتور به یک قرن آینده می‌اندیشد!

 

داستانک ۸ - مسئولیت‌پذیری

يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره‌ی آموزشی به ژاپن رفته بود، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می‌گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جديت و حرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود. بی‌اختيار ايستادم. مشاهده‌ی فردی که اين‌چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می‌کوشد، مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه‌های بغل، راهش را گرفت و رفت. چند متر آن طرف‌تر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد. رفتار وی گيجم کرد. به او نزديک شدم و پرسيدم: مگر آن ماشينی را که تميز کرديد، متعلق به شما نبود؟ 
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه‌ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است. دلم نمی‌خواهد اتومبيلی را که ما ساخته‌ايم، کثيف و نامرتب جلوه کند.

 

داستانک ۹ - مدیر عجول

روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی که به‌سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی ۲۰۰۰ دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را درآورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر این‌جا پیدایت نشود! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند؛ نه این‌که یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به‌سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»

 

داستانک ۱۰ - تیله و شیرینی

دختر و پسر کوچکی با هم در حال بازی بودند. پسر تعدادی تیله‌ی براق و خوش‌رنگ و دختر چند تایی شیرینی خوشمزه با خود داشت. پسر به دختر گفت: من همه‌ی تیله‌هایم را به تو می‌دهم و تو هم در عوض همه‌ی شیرینی‌هایت را به من بده.
دختر بلافاصله قبول کرد. پسر بدون این‌که دختر متوجه شود، قشنگ‌ترین تیله را یواشکی زیر پایش پنهان کرد و مابقی تیله‌ها را به دخترک داد. ولی دختر روی قولش ماند و هر چه شیرینی داشت، به پسرک داد.
همان شب دختر مثل فرشته‌ها با آرامش خوابید؛ ولی پسر نمی‌توانست بخوابد؛ چون به این فکر می‌کرد همان‌طور که خودش بهترین تیله‌اش را به دختر نداده، حتما دختر هم چند تا شیرینی قایم کرده و همه را به او نداده!
نکته: عذاب وجدان همیشه با کسی‌ست که صادق نیست و آرامش با کسی‌ست که صادق است.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده