داستانک ۱ - ادعای خدایی فرعون
«فرعون» پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. تا اینکه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشهی انگوری به او داد. پس گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چارهای بیندیشد. او همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا درآورد. فرعون پرسید: کیستی؟
دید که شیطان وارد شد و بدون مطلی گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشهی انگور خواند و خوشهی انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی میکنی؟
بعد از آن شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید.
داستانک ۲ - داوود پیامبر و مورچه
شیخ رجب علی خیاط میگوید: روزی حضرت داوود پیامبر در حال عبور از بیابانی مورچهای را دید که مرتب کارش این است که از تپهای خاک را برمیدارد و به جای دیگر میریزد. از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود.
مورچه به سخن آمد که: معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاکهای آن تپه در این محل قرار داده است!
حضرت فرمود: با این جثهی کوچک، تو کی میتوانی خاکهای این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی؟ و آیا عمر تو کفایت خواهد کرد؟!
مورچه گفت: همهی اینها را میدانم، ولی خوشم اگر در این كار بمیرم، به عشق محبوبم مردهام!
حضرت داوود منقلب شد و فهمید این جریان درسی است برای او.
داستانک ۳ - ترمزش کجاست
میگویند شخصی با یک ماشین تویوتا چند تا مسافر سوار کرده و با سرعت سرسامآوری رانندگی میکرد. یکی از مسافران گفت: آقا! یواش، همهی ما را به کشتن میدهی!
راننده پرسید: تویوتا داری؟ طرف جواب داد: نه. راننده گفت: پس حرف زیادی نزن!
یکی دیگر از مسافران هم اعتراض کرد و باز راننده پرسید: تویوتا داری؟ مسافر جواب داد: نه! و راننده به او هم گفت: پس بشین سر جات و حرف مفت نزن.
بالاخره یکی از مسافران بعد از اعتراض و سوال تکراری راننده گفت: آره تویوتا دارم! راننده با دستپاچگی پرسید: راست میگی؟ ترمزش کجاست؟!
داستانک ۴ - بستنی با شکلات
در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود، پسر ۱۰ سالهای وارد قهوهفروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی با شکلات چند است؟ خدمتکار گفت: ۵۰ سنت.
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد. تمام پول خردهایش را درآورد و شمرد بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟ خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عدهای بیرون قهوهفروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بیحوصلگی گفت: ۳۵ سنت.
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: برای من یک بستنی ساده بیاورید. خدمتکار بستنی را به همراه صورتحساب روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد و رفت.
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریهاش گرفت. پسر بچه در کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت برای انعام او گذاشته بود! یعنی او با پولهایش میتوانست بستنی با شکلات بخورد، اما چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود.
برگرفته از کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه
داستانک ۵ - دست منو بگیر
دختر کوچولو و پدرش از روی پلی میگذشتن. پدره یه جورایی میترسید پای دخترش لیز بخوره، واسه همین به دخترش گفت: عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی توی رودخونه.
دختر کوچیک گفت: نه بابا، تو دست منو بگیر.
پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی میکنه؟!
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسم بیوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفته، هیچوقت دست منو ول نمیکنی.
داستانک ۶ - من همان دلقکم
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت. دکتر به او گفت: به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!
داستانک ۷ - قضاوت
زن و مرد جوانی به محلهی جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!
داستانک ۸ - گنجشک و آتش
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک میشد و برمیگشت! پرسیدند: چه میکنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمهی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم.
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است و این آب فایدهای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند میپرسد: زمانی که خانهی دوستت در آتش میسوخت، تو چه میکردی؟ پاسخ میدهم: هر آنچه از من برمیآمد!
داستانک ۹ - خوشبخت
زن: عزیزم! یادته روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم: چرا میخوای با من ازدواج کنی، چی گفتی؟
شوهر: آره، خوب یادمه، گفتم: میخواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم.
زن: خوب، پس چی شد؟
شوهر: خوب، خوشبخت کردم دیگه.
زن: کیو خوشبخت کردی؟
شوهر: همون بیچارهای رو که ممکن بود با تو ازدواج کنه!
داستانک ۱۰ - نام کوچک زن نظافتچی
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسهی امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتما قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: نام کوچک زنى که محوطهی دانشکده را نظافت میکند چیست؟
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم، زنى بلند قد، با موهاى جوگندمى و حدودا شصت ساله بود. اما نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟ من برگهی امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد: آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتما و ادامه داد: شما در حرفهی خود آدمهاى بسیارى را ملاقات خواهید کرد. همهی آنها مهم هستند و شایستهی توجه و ملاحظهی شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
گردآوری: فرتورچین