داستانک ۱ - دعوای دو روباه
گویند روزی روزگاری دو روباه در وسط روستا با هم دعوا میکردند و مردم هم برای تماشا دور آن دو جمع شده بودند. همه تعجب کرده و بهدنبال علت بودند. جغدی دانا از بالای درخت تماشا میکرد و میخندید. یکی پرسید که چرا میخندی؟
جغد گفت: پشت این دعوا، جریانی است! اینها همگی در یک منطقه هستند و هرگز با هم دعوا نمیکنند. پس این دعوا ساختگی است و آنها شما را مشغول کردهاند تا بقیهی روباهها بتوانند بهراحتی مرغ و خروسهایتان را ببرند.
و چنین هم شد! وقتی مردم به خانههایشان برگشتند، داد و بیداد بلند شد. یکی میگفت خروسم نیست، دیگری فریاد میزد مرغم کو؟ از هر گوشهای صدای آی داد بلند بود. جغد دانا بر بالای درخت، همچنان بهنظاره نشسته بود و گاهی سرش را تکان میداد و به رفتار مردم افسوس میخورد، چون این کار قبلا هم تکرار شده بود!
داستانک ۲ - احترام دروغین به خروشچف
خروشچف بعد از استالین، رهبر شوروی سابق شد. شبی گریم کرد و تصمیم گرفت که بهصورت ناشناس بین مردم برود، تا از دیدگاه مردم نسبت به حکومت آگاه شود. او پس از مدتی پرسه زدن در شهر، تصمیم گرفت که به سینما برود. قبل از پخش فیلم اصلی، یک فیلم خبری بهنمایش درآمد و تصویر او را نشان داد و همهی حاضران در سینما به احترام او ایستادند. خروشچف که نشسته بود از شوق علاقهی مردم نسبت به خودش، اشک در چشمانش حلقه زد.
ناگهان مردی به شانهی او زد و گفت: احمق بلند شو! ما همه مثل تو فکر میکنیم، چرا میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟!
داستانک ۳ - طوطی مدیر
مردی به یک مغازهی فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوشچهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقالهای را دارد که در هر مسابقهای برنده شود.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار!
مشتری: این طوطی چه کاری میتواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم، ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا میزنند.
داستانک ۴ - تفاوت جراح و تعمیرکار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد! تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را بهخوبی میشناسم و موتور و قلب آن را کامل باز میکنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده میکنم! حال چطور درآمد سالانهی من یک صدم شما هم نیست؟
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: اگر میخواهی درآمدت ۱۰۰ برابر من شود، این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
داستانک ۵ - مراقب چشمانت باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهترند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همهی اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محلهی شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
داستانک ۶ - صورتحساب غذا
یکی از غذاخوریهای بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوهی شما دریافت خواهیم کرد.
رانندهای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فورا پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت: مگر شما ننوشتهاید که پول غذا را از نوهی من خواهید گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوهیتان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.
داستانک ۷ - سیگار، دعا و نحوهی پرسش
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر میکنی آیا میشود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب میدهد: چرا از کشیش نمیپرسی؟
جک نزد کشیش میرود و میپرسد: جناب کشیش، میتوانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟
کشیش پاسخ میدهد: نه، پسرم، نمیشود. این بیادبی به مذهب است.
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو میکند.
ماکس میگوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.
ماکس نزد کشیش میرود و میپرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدن هستم میتوانم دعا کنم؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ میدهد: «مطمئنا، پسرم. مطمئنا.»
نکته: بعضی وقتها پاسخی که دریافت میکنید، بستگی به نحوهی پرسش شما دارد.
داستانک ۸ - مترسک و ترساندن دیگران
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای؟
پاسخم داد: ترساندن دیگران برای من لذتی بهیاد ماندنی است؛ پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم.
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی. من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت: تو اشتباه میکنی. زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد، مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد.
داستانک ۹ - مسلمان و همسایهی کافر
فردی مسلمان همسایهای کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایهی کافر رو لعن و نفرین میکرد: خدایا! جان این همسایهی کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن. (طوری که مرد کافر میشنید.)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمیتوانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانهاش ظاهر میشد.
مسلمان سر نماز میگفت: خدایا ممنونم که بندهات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانهام ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس...!
روزی از روزها که خواست برود غذا را بردارد، دید این همسایهی کافر است که غذا برایش میآورد. از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز میگفت: خدایا ممنونم که این مرتیکهی شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!
داستانک ۱۰ - الاغ مرده و فکر اقتصادی
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت: «متاسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»
چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه. آخه همهی پول رو خرج کردم.»
چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «میخوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «میخوام باهاش قرعهکشی برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه که یه الاغ مرده رو به قرعهکشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که میتونم. حالا ببین. فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده است.»
یک ماه بعد مزرعهدار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
چاک گفت: «به قرعهکشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم.»
مزرعهدار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
گردآوری: فرتورچین