۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۱

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۱

داستانک ۱ - اسارت

گویند سیصد نفر را سه نفر سرباز لاغراندام به اسارت گرفته و به صف کرده و می‌بردند. تعدادی نظاره‌گر بر این جماعت اسیر می‌خندیدند. یکی از تماشاچیان به آنان گفت: ای بیچاره‌ها! چگونه است این سه نفر نحیف بر شما چنین چیره گشته و این چنین خوار شدید؟
یک جهاندیده درمیان آن اسیران فریاد زد که: ای مردم! بر ما نخندید که آن سه نفر با هم هستند و ما سیصد نفر، تنها!

 

داستانک ۲ - گودرت

مرحوم صدرالممالک اردبیلی از عرفای بزرگ بود. بعضی از آخوندها همیشه به‌دلیل عرفان، او را لعن و طرد می‌کردند، تا آن‌که محمدشاه قاجار، لقب صدرالممالکی به او داد و او را راس علمای آذربایجان قرار داد. از همان ساعت بسیاری از علمای لعن‌کننده به تعظیم و تکریم وی پرداختند و در تقرب به ایشان، ته لیوان او را به‌عنوان تبرک از یکدیگر می‌ربودند. تا آن‌که ایشان روزی که همه به اصطلاح علما حضور داشتند، بالای منبر رفت و پرسید: آقایان علما، بفرمایید مطهرات چند تاست؟
همه شمردند: آب، آتش، استحاله، آفتاب و...
چند مرتبه از علما پرسید و گفتند، اما ایشان می‌گفت: نخیر، یکی کم گفتید!
آخر خودش با لهجه‌ی شیرین ترکی گفت: و آن‌که شما نگفتید، گودرت (قدرت) است! من تا دیروز که آدمی عادی بودم، شما مرا صوفی و نجس می‌دانستید، اما حالا که به‌حکم حکومت حاجی صدر شده‌ام، پاک و مطهر شده‌ام، پس «گودرت» از مطهرات است!
آری... قدرت!

 

داستانک ۳ - بز یخی خری

۱۸۶۷ میلادی - نمایندگان دولت‌های آمریکا و روسیه در حال مذاکره هستند. روسیه دیگر نگه داشتن ایالت دورافتاده و دائم الیخبندان آلاسکا را به‌صرفه نمی‌داند و می‌خواهد آن را به مشتری همیشگی‌اش، آمریکا، قالب کند.
نماینده‌ی روسیه: «آقا ملک ما یک میلیون و ۵۰۰ هزار متر مربعه. متری چند حساب کنیم؟»
نماینده‌ی آمریکا: «یه اسمی بذار، صداش کنیم.»
نماینده‌ی روسیه: «متری سه دلار، چون شمایی.»
نماینده‌ی آمریکا: «مگه تو خیابون فرشته داری زمین می‌فروشی؟! تازه سوسک هم داره. متری یه دلار.»
نماینده‌ی روسیه: «متری یه دلار؟ داداش ما خودمون دریا دودره می‌کنیم! جلو قاضی و جیمناستیک؟! سه دلار.»
نماینده‌ی آمریکا: «آخه سرور، سالار، سلطان، تزار! تو شهر شما مگه یخ قالبی چنده؟ متری دو دلار دیگه نه نیار.»
نماینده‌ی روسیه: «آقا مثل این‌که شما مشتری نیستی. یا متری سه دلار یا برو بذار متری ۳۰ دلار بندازیم به کشورهای دوست!»
نماینده‌ی آمریکا: «قبول آقا، سه دلار، خیرشو ببینی.»
در آخر به اطلاع‌تان می‌رسانیم هم‌اکنون که در خدمت شماییم، آمریکا عین چی (!) دارد از آلاسکا نفت و طلا و... استخراج می‌کند. پس مرگ بر آلاسكا!
نوشته‌ی پدرام ابراهیمی

 

داستانک ۴ - خنده بر مشکلات

مرد جوانی که می‌خواست راه معنویت را طی کند، به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد، پولی بده.
تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می‌کرد و دشنام می‌داد، جوان به او پولی می‌داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا درآورد و از راه میانبر کنار دروازه‌ی شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می‌کرد پول بدهم، اما حالا می‌توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آن‌که پشیزی خرج کنم.
استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای؛ چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!

 

داستانک ۵ - گربه‌ی معبد

در معبدی گربه‌ای زندگی می‌کرد که هنگام عبادت راهب‌ها، مزاحم تمرکز آن‌ها می‌شد. بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می‌رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال‌ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد.
سال‌ها بعد استاد بزرگ درگذشت، گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه‌ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به‌جا آورده باشند. سال‌ها بعد استاد بزرگ دیگری رساله‌ای نوشت درباره‌ی اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!
نکته: بسیاری از باورهای ما این‌گونه به اصل و قانون تبدیل می‌شوند.

 

داستانک ۶ - شرلوک هلمز و واتسون

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف قصه‌ها و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه‌های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می‌بینی؟
واتسون گفت: میلیون‌ها ستاره می‌بینم. هلمز گفت: چه نتیجه‌ای می‌گیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می‌گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره‌شناسی نتیجه می‌گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می‌گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه و نیم شب باشد.
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه‌ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده‌اند.
نکته: در زندگی همه‌ی ما گاهی اوقات، بهترین و ساده‌ترین جواب و راه حل وجود دارد، ولی این‌قدر به دوردست‌ها نگاه می‌کنیم یا سعی می‌کنیم پیچیده فکر کنیم که آن جواب ساده را نمی‌بینیم.

 

داستانک ۷ - دنیای خود را بهتر کنید

آلفرد آدلر به بيماران اندوهگين خود می‌گفت: هر روز فکر کنيد چطور می‌توانيد يک نفر ديگر را خوشحال کنيد. زيرا انديشه‌ی خوشحال کردن ديگران ما را از تفکر درباره‌ی خودمان باز می‌دارد. بزرگ‌ترين عامل نگرانی، ترس و اندوه، انديشيدن درباره‌ی خود است. شادمانی انسان و شادمانی ديگران به يکديگر بستگی دارد. ارسطو به اين نوع برخورد «خودخواهی روشنگرانه» می‌گويد. خیرخواهی، دوستی و عشق ویژگی انسان است. لازم نيست مصلح اجتماعی باشيد که بتوانيد دنيای بهتری بسازيد! بلکه همين که دنيای خصوصی خودتان را بهتر کنيد، خدمت بزرگی کرده‌ايد.
برگرفته از کتاب طبیعت انسان، نوشته‌ی آلفرد آدلر

 

داستانک ۸ - خدای هدایتگر و خدای روزی‌ده

پسری با اخلاق و نیک‌سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی‌دهم!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت. پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت: انشاءالله خدا او را هدایت می‌کند!
دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می‌کند، با خدایی که روزی می‌دهد، فرق دارد؟!

 

داستانک ۹ - زن فقیر و شیطان

زن فقیری که خانواده‌ی کوچکی داشت، با یک برنامه‌ی رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سربه‌سر این زن بگذارد. آدرس او را به‌دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه‌ی زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه‌ی کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی‌خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.

 

داستانک ۱۰ - انجام کار بی‌اندیشه

چوپانی تعریف می‌کرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوب‌دستی دم در آغل گوسفندان می‌ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان، چوب‌دستی را جلوی پای‌شان می‌گرفتم، به‌طوری که مجبور به پریدن از روی آن می‌شدند. پس از آن‌که چندین گوسفند از روی آن می‌پریدند، چوب‌دستی را کنار می‌کشیدم، اما بقیه‌ی گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می‌پریدند. تنها دلیل پرش آن‌ها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند! گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدم‌ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می‌دهند؛ مایل به باور کردن چبزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی‌چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم‌صدا با اکثریت می‌بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!
دیل کارنگی

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده