۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۳

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۳

داستانک ۱ - سه تار مو

روزی زنی از خواب بیدار می‌شود و در آینه نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که فقط سه تار مو روی سرش مانده. به خود می‌گوید: فکر می‌کنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟ همین کار را می‌کند و روز را به‌خوشی می‌گذراند.
روز بعد از خواب بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می‌کند و می‌بیند که فقط دو تار مو روی سرش مانده. به خود می‌گوید: امروز فرقم را از وسط باز می‌کنم. او همین کار را می‌کند و روز را به‌خوشی می‌گذراند.
روز بعد بیدار می‌شود و خودش را در آینه نگاه می‌کند و می‌بینید که فقط یک تار مو روی سرش مانده. به خود می‌گوید: امروز موهایم را از پشت جمع می‌کنم. او همین کار را می‌کند و روز شادی را می‌گذراند.
روز بعد بیدار می‌شود و خودش را در آینه نگاه می‌کند و می‌بیند که حتی یک تار مو هم روی سرش باقی نمانده. به خود می‌گوید: امروز مجبور نیستم که موهایم را درست کنم.
نکته: شرایط روی انسان‌های بزرگ تاثیری نمی‌ذاره.
برگرفته از کتاب زندگی کن، امیررضا آرمیون

 

داستانک ۲ - مرگ ژوزف استالین

«ولادیمیر نایوموف» در کتاب «جنایت کرملین» که در پنجاهمین سالروز مرگ «ژوزف استالین» در ۴۰۲ صفحه منتشر کرده، می‌نویسد: استالین عقیده داشت که تا کاپیتالیسم آمریکا باقی باشد، سوسیالیسم پیشرفت واقعی نخواهد داشت و مردم همچنان در بدبختی ابدی غوطه‌ور خواهند بود و سران کاپیتالیسم آمریکا کمر به انشعاب و تضعیف شوروی بسته‌اند؛ زیرا می‌دانند تا شوروی وجود داشته باشد، کاپیتالیسم جهانگیر نخواهد شد. لذا استالین در سال ۱۹۵۳ با تهیه‌ی طرحی محرمانه تصمیم گرفت با سلاح اتمی آمریکا را مورد حمله‌ی غافلگیرانه قرار دهد.
«لاورنتی بریا» رئیس امنیت شوروی با این طرح مخالف بود؛ زیرا از حمله‌ی انتقامی آمریکا که باعث مرگ بیش از نیمی از مردم شوروی می‌شد، هراس داشت. در ضمن از راه‌های دموکراتیک نیز نمی‌‏توانست او را از این تصمیم خطرناک باز دارد؛ چون استالین عادت داشت که مخالفان خود را با کشتن از سر راه خود بردارد. ناگزیر «بریا» در یک ضیافت که استالین، مالنکوف، خروشچف و بولکانین شرکت داشتند، به‌وسیله‌ی یک ماده‌ی سمی بی‌رنگ، بی‌طعم و بی‌بو به‌نام «وافارین» استالین را مسموم کرد. این ماده خون مصرف کننده را رقیق می‌کند. استالین پس از مسمومیت دچار خون‌ریزی مغزی شد و چهار روز بعد درگذشت.

 

داستانک ۳ - تست کردن آب غوره

مسئول تست آب‌غوره و سرکه‌های یک کارخانه‌ی سرکه‌سازی می‌میرد. مدیر کارخانه دنبال یک مسئول تست دیگر می‌گردد تا او را استخدام کند. یک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست می‌دهد! مدیر فکر می‌کند چطور می‌شود ردش کند. تصمیم می‌گیرد تستش کند! یک گیلاس از آب‌غوره به او می‌دهند و می‌خواهند که تست کند. مرد ژنده‌پوش آزمایش می‌کند و می‌گوید: غوره انگور قرمز، مسکات، سه ساله و در بخش شمالی تپه رشد کرده و در ظرف فلزی عمل آمده است.
مدیر کارخانه می‌گوید: درسته! گیلاس دیگری به او می‌دهد تا تست کند.
او می‌گوید: این یکی آبغوره قرمز کابرنه، هشت ساله و در بخش جنوبی تپه رشد کرده و در چلیک چوبی عمل آمده است.
مدیر که متعجب شده بود با چشمکی به منشی پیشنهادی می‌کند... منشی هم یک گیلاس ادرار می‌آورد.
فرد الکلی آن را آزمایش می‌کند و می‌گوید: بلوند، ۲۶ ساله، سه ماهه حامله است و اگر کار را به من ندهید، اسم پدر بچه را می‌گویم!

 

داستانک ۴ - گسیوان بلند و دست‌های زمخت

پدرم می‌گفت: زن باید گسیوان بلند و چشمان درشت داشته باشد.
ولی مادرم نه موی بلند داشت و نه چشمان درشت!
مادرم معتقد بود: یک مرد نباید زیبا باشد و زیبایی شایسته‌ی مردها نیست، مرد مناسب آن است که دست‌های زمخت و گونه‌هایی آفتاب سوخته داشته باشد.
ولی پدرم زیبا و جذاب بود، دست‌های زمخت و گونه‌های آفتاب سوخته هم نداشت!
هیچ کدام از آن‌ها کنار هم خوشبخت نبودند، چون ذهنیت‌شان نسبت به جنس مخالف، با جنس مخالف زندگی‌شان، در یک تضاد کامل بود! چون هرگز نگفتند: زن باید «عاشق» باشد و مرد «لایق» این عشق. «عشق» را، این واجب‌ترین را، سانسور کردند!
من سال‌های سال در میان خرافه جنگیدم؛ تا فهمیدم که: بدون «عشق» نه گیسوان بلندم زیبا خواهد بود و نه چشمان درشتم... و نه این که مردی با دستان زمخت و چهره‌ای آفتاب سوخته، خوشبختی‌ام را تضمین می‌کند! و سال‌ها تمام تلاشم این بود که این مهم را به تمام دختران سرزمینم بیاموزم...
فروغ فرخزاد

 

داستانک ۵ - چنگیزخان مغول و مردم همدان

در حکایتی آمده که چنگیزخان مغول بعد از جنایاتی که در نیشابور انجام داد، به همدان رفت. یک روز مردم همدان را خواست و گفت: از شما یک سوال دارم، اگر خوب جواب دادید در امان هستید، وگرنه در این شهر سیل خون جاری می‌کنم. سپس پرسید: آیا من از طرف خودم آمده‌ام یا از طرف خدا؟
مردم سکوت کرده، کسی جرئت حرف زدن نداشت. ناگهان چوپانی پیش آمد و گفت: جناب عالی نه از طرف خودت آمده‌ای و نه از طرف خدا، بلکه تو را اعمال ما آورده است. ما برای مردم دانشمند و باتقوا احترام قائل نشدیم و به مردم فرومایه و پست احترام گذاشتیم. لذا عمل ما یک عکس‌العمل داشت و آن آمدن تو بود.

 

داستانک ۶ - آبرو

بعد از نماز حاج آقا توی بلندگو می‌گه: می‌خوام کسی رو بهتون معرفی کنم که قبلا دزد بوده، مشروب و مخدرات مصرف می‌کرده و هر کثافتکاری می‌کرده، ولی خدا الان اونو هدایت کرده و همه چی رو گذاشته کنار. بعد گفت: بیا فلانی میکروفن رو بگیر و خودت تعریف کن که چه جوری توبه کردی.
طرف اومد گفت: من یه عمر دزدی می‌کردم، معصیت می‌کردم، خدا آبروم رو نبرد، اما از وقتی توبه کردم، حاج آقا واسم آبرو نذاشته!

 

داستانک ۷ - ناصرخسرو قبادیانی و پینه‌دوز

ناصرخسرو قبادیانی وارد نیشابور شد ناشناس. به دکان پینه‌دوزی رفت تا وصله‌ای به پای‌افزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشه‌ای از بازار برخاست. پینه‌دوز کارش را رها کرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه‌دوزیش بود.
ناصرخسرو سوال کرد که: چه خبر بود؟
پینه‌دوز گفت: در مدرسه‌ی انتهای بازار مُلحدی پیدا شده و به‌شعری از ناصرخسرو فلان فلان شده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکه‌تکه‌اش کردند. هر کس به نیت ثواب زخمی زد و پاره‌ای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین‌قدر شد.
ناصرخسرو چون این شنید، کفشش را از دست پینه‌دوز قاپید و گفت: برادر، کفشم را بده، من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون برده شود، لحظه‌ای درنگ کنم. این بگفت و به‌راه افتاد.

 

داستانک ۸ - روباه دم بریده

روزی دم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد. روباه‌های گروه پرسیدند دمت چه شد!؟
چون روباه‌ها از نسلی مکار هستند، گفت: خودم قطع‌اش کردم!
گفتند: چرا!؟ این‌که بسیار بد است و...
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک... احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر، تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم... من‌ که بسیار درد دارم!
روباه اولی گفت: صدایش را در نیاور! اگر نه تمام روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگرنه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت!
همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعدا به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند!
نکته: وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد می‌شوند، آن‌گاه به افراد با شرف و با عزت می‌خندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه می‌دانند!

 

داستانک ۹ - چوپان دروغگو هنوز دروغ می‌گوید

پتروس، فرار می‌کند. کبری، تصمیم نمی‌گیرد. دهقان، فداکاری نمی‌کند. پسر شجاع، ترسو شده است. لوک، بدشانسی می‌آورد. پلنگ صورتی، زرد شده است. میتی کومان، استعفا داده است. پروفسور بالتازار، جعلی مدرک گرفته است. ای کیو سان، مدل مو عوض می‌کند. دوقلوها، دست هم را نمی‌گیرند. رابین هود، با دزدها رفیق شده است. پینوکیو، به فکر جراحی بینی است. یوگی، دوستانش را می‌فروشد. پت و مت، پست وزارت گرفته‌اند. دخترک کبریت‌فروش، رفته دوبی. ولی... اما... چوپان دروغگو، هنوز دروغ می‌گوید!

 

داستانک ۱۰ - داستان انسان

هیچ مگسی در اندیشه‌ی فتح ابرها نیست.
و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه‌اش نمی‌کشد.
و هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمی‌برد.
و قناری می‌داند قارقار هم شنیدن دارد.
و موش فیل را به‌خاطر بزرگی‌اش تحسین نمی‌کند.
و زنبور می‌داند که گل، مال پروانه هم هست.
و رودخانه به قورباغه هم اجازه‌ی خواندن می‌دهد.
و عقاب می‌داند که آسمان بدون گنجشک خلوت است.
و لاک‌پشت آهو را سرمشق نمی‌کند.
و باغ بهار را باور دارد.
و درخت در پاییز ناامید نمی‌شود.
و رودخانه می‌داند که راه ناهموار است.
و چشمه می‌داند که برای رسیدن به دریا باید به رودخانه پیوست.
و کوه از مرگ نمی‌ترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمی‌کند.
و زمین می‌چرخد تا آفتاب به‌سمت دیگری هم بتابد.
و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمی‌کند.
و هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان هم‌نوعانش را قضاوت نمی‌کند و هم‌نوعانش را به‌خاک و خون نمی‌کشد.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده