
داستانک ۱ - دیوار عدل
والی شهر «حمص» در شام به «عمربنعبدالعزیز» خلیفهی خوشنام «اموی» نوشت که دیوار شهر خراب گشته، عمارت باید کرد. چه فرمایید؟
خلیفه جواب نوشت: شهر حمص را از عدل، دیوار کن و راهها را از ظلم و خوف پاک دار که حاجت نیست به گِل و خشت و سنگ و گچ!
برگرفته از کتاب سیاستنامهی خواجه نظامالملک
داستانک ۲ - نخستوزیری ساعد مراغهای
ساعد مراغهای از نخستوزیران دوران قبل از انقلاب نقل کرده بود: زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم، اما وی با بیاعتنایی تمام سری جنباند و گفت: «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهای حق به جانب. باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت: «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو...؟!»
شدیم وزیر امور خارجه، گفت: «فلانی نخستوزیر است، خاک بر سرت کنند!»
القصه آنکه شدیم نخستوزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذرخواهی بیفتد. تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: «خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!»
داستانک ۳ - مرتیکهی الدنگ
شخصی عازم میهمانی بود. یکی از دوستانش گفت: من هم با تو بیایم؟
طرف گفت: ولی تو که دعوت نشدهای؟ و یارو گفت: به صاحبخانه بگو من طفیلی هستم!
چند قدم بعد، یکی دیگر آمد و قرار شد بگویند او «قفیلی» است و بعد نفر سوم آمد. طرف گفت: تو را چه معرفی کنم؟ و یارو گفت: صاحبخانه مرا میشناسد.
زنگ در خانه که به صدا درآمد، صاحبخانه پرسید: این آقا کیست؟ گفتند: طُفیلی است.
پرسید: آن یکی چی؟ گفتند: قُفیلی است.
و صاحبخانه که عصبانی شده بود به سومی اشاره کرد و گفت: این مرتیکهی الدنگ کیست؟
یارو گفت: دیدی گفتم صاحبخانه مرا میشناسد؟!
داستانک ۴ - جهل و تلقین
قاضی از قاتل انور سادات سومین رئیسجمهور مصر میپرسد: چرا او را کشتی؟
قاتل جواب میدهد: ایشان یک سکولار است.
قاضی میگوید: آیا معنی سکولار را میدانید؟
قاتل میگوید: نه نمیدانم!
داستانک ۵ - شناخت گاو و شناخت من
وقتی از نماز جماعت صبح برمیگشتم، جماعتی را دیدم که بهزور قصد سوارکردن گاوی را در ماشین داشتند. گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین شود. من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم. گاو مطیع شد و سوار ماشین شد. من مغرور شدم و پیش خودم گفتم: این از برکت نماز صبح است.
وقتی رسیدم خانه، دیدم مادرم گریه و زاری میکند. علت را که جویا شدم، گفت: گاومان را دزدیدند!
گاو بیچاره مرا شناخت، ولی من گاومان را نشناختم!
داستانک ۶ - دوست باوفا
یه شب خانم خونه به خونه برنمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح برمیگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهی یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه.
شوهر برمیداره به ۲۰ تا از صمیمیترین دوستهای زنش زنگ میزنه، ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهی یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه.
خانم خونه برمیداره به ۲۰ تا از صمیمیترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه: ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهی اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهی اونا پیش اوناست!
نکته: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!
داستانک ۷ - خدا به دنبال جمعیت نیست
یک کشیش خود را شبیه به یک شخص فقیر و بیخانمان با لباسهای ژولیده درمیآورد و روزی که قرار بوده اسمش بهعنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود، با همین قیافه به کلیسا میرود. خودش ماجرا را اینطور تعریف میکند:
نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلیها سلام کردم. اما فقط ۳ نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند. به خیلیها گفتم گرسنه هستم، اما هیچکس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند. سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آنجا بلند شوم و به عقب برگردم.
به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام میکند، تمام کلیسا شروع به کف زدن میکنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند میشود و با همین قیافه بهجلوی کلیسا دعوت میشود. مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم میکنند، عدهای هم گریه میکنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز میکند:
گرسنه بودم، غذا دادید. تشنه بودم، آب دادید. مریض بودم، به عیادتم آمدید. خیلیها به کلیسا میروند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند. خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستی است که کمک میکند، قلبی که محبت میکند، چشمی که برای دیگران نگران است و پایی که برای ناتوانان برداشته میشود.
داستانک ۸ - ریشهی مشکلات در فکر ماست
میگویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند، بیدار شد. با عجله دو مساله را که روی تخته سیاه نوشته بود، یادداشت کرد و بهخیال اینکه استاد آنها را بهعنوان تکلیف منزل داده است، به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد بهکلی مبهوت شد، زیرا آنها را بهعنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالا آن را حل نمیکرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مساله غیرقابل حل است، بلکه بر عکس فکر میکرد باید حتما آن مساله را حل کند، سرانجام راهی برای حل مساله یافت. این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود.
نکته: حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی دارد.
داستانک ۹ - سرگرمی دیوانهها
از کنار یک تیمارستان رد میشدم. بیماران روانی موجود در تیمارستان با صدای بلند میخواندند: ۱۳، ۱۳، ۱۳.
دیوار بلند بود و نمیتونستم داخل رو ببینم. بالاخره سوراخی توی درِ تیمارستان پیدا کردم و از اونجا داخل رو نگاه کردم. یکی از دیوونهها از توی سوراخ چوبی در چشم من فرو کرد و بعدش شنیدم که با هم میخوندن: ۱۴، ۱۴، ۱۴.
داستانک ۱۰ - رفتن پیرزن به آمریکا
پیرزن ایرانی از ایران میاد آمریکا پیش پسرش و تصمیم میگیره شهروند آمریکایی بشه. اما اونجا میگن برای اینکه شهروند اینجا بشی، باید به پنج سوال جواب بدهی و اگر بتونی به چهار تاش پاسخ صحیح بدی، میتونی شهروندمون بشی. پسرش میگه مادرم انگلیسیش خوب نیست. شما بپرسین من براش ترجمه میکنم. اونها هم میگن باشه و سوالا رو شروع میکنن.
۱- پایتخت آمریکا کجاست؟
پسرش ترجمه میکنه: من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزنه میگه: واشنگتون!
میگن درسته و سوال بعدی.
۲- روز استقلال آمریکا کی است؟
پسرش ترجمه میکنه: نیومن شاپ کی حراج میکنه؟
پیرزنه میگه: ۴ جولای!
میگن درسته.
۳- امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود، اما شکست خورد؟
پسرش ترجمه میکنه: اون مرتیکه معتاد که با دخترت ازدواج کرد، کجا باید بره؟
پیرزنه میگه: توگور!
طرف میگه واو شگفتآوره.
۴- هشت سال پیش چه کسی رییس جمهور آمریکا بود؟
پسرش ترجمه میکنه: از چیه جورابای پدربزرگ بدت میاد؟
پیرزنه میگه: بوش!
گردآوری: فرتورچین





