
داستانک ۱ - حسرت
سارا با قیافهای درهم کنار مادرش روی نیمکت پارک نشسته بود و با حسرت به دختری که روی نیمکت روبهرو نشسته بود نگاه میکرد. صورت بزک کردهی دختر بهنظرش خیلی زیبا آمد. با حسرت با خود گفت: چی میشد که من جای این دختر بودم یا حداقل ذرهای از زیبایی و قیافهی او را داشتم.
دختر زیرچشمی نگاهی به سارا انداخت. او حاضر بود تمام زندگیش را بدهد تا بتواند دوباره یک لحظه مثل سارا در کنار مادرش بنشیند و مثل حالا از فرار پشیمان نباشد.
داستانک ۲ - بوی شراب
مستی را نزد «شیخ هادی نجم آبادی» مجتهد و روحانی مشروطهخواه آوردند برای حکم حد. شیخ هادی گفت: هر کس بوی شراب میشناسد، دهانش را بو کند. کسی جرات نکرد بو کند و آن مست جان به در برد.
داستانک ۳ - شرایط استخدام
دکتر مهماننواز: مدیر حراست ما نظر لطفی به من داره. بهم گفت: فلانی، یک جوان خوب سراغ نداری؟ میخواهیم یک نفر رو استخدام کنیم؟
بهش گفتم: یک جوان خوب و امین میشناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است. انسان معتقدی است، ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگیرد. اما به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را بلند میگذارد و روغن میزند و تقریبا نیمی از درآمدش را صرف عطر میکند و البته دو نفر از عموهایش از معاندین اسلام هستند!
خندید و گفت: بابا این که میگی، وضعش خیلی خرابه. اصلا با ما و شرایطمون سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمون و انقلابی هستند. اصلا نمیشه نزدیک ادارهی ما هم بیاد!
بهش گفتم: اینهایی که من گفتم، مشخصات پیامبر اسلام بود!
هر دو نفر ساکت شدیم و دیگه صحبتی نکردیم!
داستانک ۴ - ایرانیان را به کشتن دهم
در نبرد رستم و اسفندیار، رستم پیشنهاد میکند که بهجای نبرد تن به تن، دو لشگر را به جنگ هم بفرستیم. پاسخ شاهزادهی جوان یکی از زیباترین ابیات شاهنامه است:
مبادا چنین هرگز آیین من - سزا نیست این کار در دین من
که ایرانیان را به کشتن دهم - خود اندر جهان تاج بر سر نهم
برگرفته از کتاب شاهنامهی فردوسی، داستان رستم و اسفندیار، بخش ۲۲
داستانک ۵ - تحمل گرسنگی
دو دوست، عازم سفری شدند. يکى از آنها لاغراندام و ضعيف بود و هر دو شب يکبار غذا مىخورد. دوستش چاق و قوى هیکل بود و روزى سه بار غذا مىخورد. وقتی از کنار شهرى رد میشدند آنها را به اتهام جاسوسى دستگير کردند و در خانهاى زندانى کرده و درب زندان را بستند و گِل گرفتند.
بعد از گذشت دو هفته معلوم شد که این دو مرد بىگناهند و جاسوس نيستند. در زندان را باز کردند و ديدند مرد قوى هیکل مُرده، اما مرد ضعيف زنده مانده است! مردم تعجب کردند که چرا مرد چاق مرده است؟
مرد دانا و فرزانهاى به آنها گفت: اگر فرد ضعيف مىمرد باید تعجب میکردیم، زيرا مرگ قوى به این خاطر بود که پرخوری میکرد و در مدت چهارده روز بدنش طاقت بىغذايى را نداشت و مرد، ولى مرد ضعيف غذای کمی میخورد، طبق عادت خود صبر کرد و زنده ماند.
داستانک ۶ - دكتر و خبر مرگ
زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای در کادر بزرگی دیده میشود با تابلوی «اتاق عمل». چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح از آن خارج میشود.
زن نفسش را در سینه حبس میکند. دکتر بهسمت او میرود. زن با چهرهای آشفته به او نگاه میکند...
دکتر: واقعا متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما بهعلت شدت ضربه، نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لولهی مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابهجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی... اون حتی نمیتونه حرف بزنه، چون حنجرهاش آسیب دیده...
با شنیدن صحبتهای دکتر به تدریج بدن زن شل میشود، به دیوار تکیه میدهد... سرش گیج میرود و چشمانش سیاهی میرود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی میزند و دستش را روی شانهی زن میگذارد و میگوید: شوخی کردم... شوهرت همون اولش مُرد.
داستانک ۷ - همه چیز مثل روز روشنه
مردی در میدان سرخ مسکو اعلامیه پخش میکرد. نیروهای امنیتی کاگب او را دستگیر نموده و پس از بازرسی دیدند تمام ورقهایی که پخش میکرده سفید است! از او پرسیدند: اینها چیست؟ چرا برگههای سفید و بدون نوشته پخش میکنی؟
آن مرد جواب داد: چیزی برای نوشتن باقی نمانده، همه چیز مثل روز روشنه...
داستانک ۸ - زندگی خوش سیاستمدار
«سیسرون» با نام اصلی «مارکوس تولیوس چیچرو» خطیب، سیاستمدار و فیلسوف دورهی امپراتوری روم (زادهی ۱۰۶ و درگذشتهی ۴۳ پیش از میلاد) این حکمت شگفتانگیز را نوشته است: فقیر کار میکند و کار میکند. ثروتمند، فقیر را استثمار میکند. سرباز از هر دو محافظت میکند. مالیاتدهنده خرج هر سه را میدهد. بانکدار جیب هر چهار نفر را میزند. وکیل هر پنج نفر را گمراه میکند. دکتر از شش نفر پول میگیرد. اوباش همهی آن هفت نفر را میترساند. و سیاستمدار خوش و خرم زندگی میکند به حساب هر هشت نفر!
داستانک ۹ - شکار پلنگ
یه مرد ۸۰ ساله میره برای چکآپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش میپرسه و پیرمرد با غرور جواب میده: هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟!
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو میشناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که میخواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو بهجای تفنگش برمیداره و میره توی جنگل! همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد بهطرفش. شکارچی چتر رو میگیره بهطرف پلنگ و نشونه میگیره و... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره، حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود!
نکته: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهی کار خودته، ادعا نداشته نباش.
داستانک ۱۰ - جای پای حضرت
یکی از همکارام میگفت: بچه بودم. روضه داشتیم. خوابیده بودم. بیدار شدم. دیدم گشنمه. رفتم آشپزخونه. دیدم پام رفته تو سینی حلوا. کف آشپزخونه پر سینی حلوا نذری بود. دیدم گند زدم. یه پایی رفتم تو اتاق پامو با یه پارچه پاک کردم. دیدم صدای جیغ میاد. گفتم آقا گندش دراومد... رفتم نگاه کنم دیدم همه میزنن تو سرشون. چند نفر غش کردن که حضرت پاشو گذاشته تو سینی. اون سینی رو با همهی حلواها قاطی کردن. همهی محل صف کشیدن یه ذره ببرن!
شب بابام میگفت: حلوا بخور بدبخت شفا بگیری! جا پای حضرت است!
صادق هدایت
گردآوری: فرتورچین





