۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۲

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۲

داستانک ۱ - کینه

کشاورزی یک مزرعه‌ی بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شب‌ها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه‌ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد! روباه شعله‌ور در مزرعه به این طرف و آن طرف می‌دوید و کشاورز بخت‌برگشته هم به دنبالش! در این تعقیب و گریز، گندمزار پیرمرد به خاکستر تبدیل شد!
نکته: وقتی کینه به دل بگیریم و در پی انتقام باشیم، آتش انتقامی را که به دل گرفته‌ایم، دامن خودمان را هم خواهد گرفت. پس بهتر است ببخشیم و بگذریم.

 

داستانک ۲ - آینه

تاجری قبل از عزیمت به سفری طولانی با همسرش خداحافظی کرد. همسرش گفت: تو هیچ وقت هدیه‌ای قابل برایم نیاوردی.
مرد جواب داد: امان از دست شما زن‌های ناشکر! هر چه که من به تو داده‌ام ارزش سال‌ها کار داشته است. چه چیز دیگر می‌توانم به تو بدهم؟ زن گفت: چیزی که به زیبایی خود من باشد.
سفر مرد ۲ سال طول کشید و زن منتظر هدیه‌اش بود. عاقبت شوهرش از سفر بازگشت و گفت: بالاخره چیزی پیدا کردم که به زیبایی توست. البته بر ناسپاسی تو گریستم، اما به این نتیجه رسیدم که آن چیزی که تو خواسته بودی برایت بیاورم. همه‌ی این مدت در این فکر بودم که هدیه‌ای به زیبایی تو وجود ندارد، اما بالاخره پیدا کردم... و آینه‌ای به‌دست همسرش داد.

 

داستانک ۳ - مظفرالدین شاه و سربازان

روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می‌شد، جلوی در ورودی دو نفر سرباز ایستاده بودند. شاه روی به یکی از آن‌ها کرده و پرسید: اسم تو چیست؟ مأمور گفت: قربانعلی.
پرسید: این چیه که در دست داری؟ گفت: اسلحه است.
شاه گفت: باید از آن به خوبی مواظبت کنی، این تفنگ مثل مادر توست.
بعد شاه از دیگری پرسید: این‌که در دست داری، چیست؟
مامور دوم گفت: قربان. این مادر قربانعلی است.

 

داستانک ۴ - محرم و رمضان

مردی در ماه محرم گذرش به شهر افتاد. از هر جا گذشت، به خوردنی، نوشیدنی، ناهار، شام، چای، شربت و مثل آن دعوت نمودند. تا در شهر بود، مُتنعم می‌گردید. چون پرسید از چه است؟ گفتند از آن‌که ماه محرم الحرام می‌باشد.
بار دیگر به شهر آمد که نه تنها از سور و پذیرایی خبری نبود، بلکه وقتی هم خود از چیزی از همیان درآورد تا بخورد، به زیر کتک و شتم و ضربش گرفتند. چون جویای دلیل گردید، گفتند: از آن‌که ماه رمضان المبارک است.
مرد گفت: سخت اشتباه نام گذارده‌اند، باید آن را محرم المبارک و این را رمضان الحرام می‌گفتند.

 

داستانک ۵ - عشقم

از دیوانه‌ای پرسیدند: چه کسی را بیشتر دوست داری؟ دیوانه خندید و گفت: عشقم را!
گفتند: عشقت کیست؟ گفت: عشقی ندارم!
خندیدند و گفتند: برای عشقت حاضری چه کارها کنی؟
گفت: مانند عاقلان نمی‌شوم، نامردی نمی‌کنم، خیانت نمی‌کنم، دور نمی‌زنم، وعده‌ی سرخرمن نمی‌دهم، دروغ نمی‌گویم و دوستش خواهم داشت، تنهایش نمی‌گذارم، می‌پرستمش، بی‌وفایی نمی‌کنم، با او مهربان خواهم بود، برایش فداکاری خواهم کرد، ناراحت و نگرانش نمی‌کنم، غمخوارش می‌شوم...
گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت، اگر دوستت نداشت، اگر نامردی کرد، اگر بی‌وفا بود، اگر ترکت کرد... چه؟
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگر این‌گونه نبود که من دیوانه نمی‌شدم!

 

داستانک ۶ - مارادونا در بیمارستان

دیگو آرماندو مارادونا مدتی به‌خاطر افسردگی پس از ترک اعتیاد در بیمارستان بستری بود. وقتی مرخص شد، حرف قشنگی زد:
اون‌جا دیوانه‌های زیادی بودند. یکی می‌گفت من چگوارا هستم، همه باور می‌کردن. یکی می‌گفت من گاندی‌ام، همه قبول می‌کردن. ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم، همه خندیدن و گفتن هیچ کس مارادونا نمی‌شه! اون‌جا بود که من خجالت کشیدم که چه بر سر خودم آوردم.
در این دنیا غرور دمار از روزگار آدم درمیاره و دقیقا گرفتار چیزی می‌شی که فکر می‌کنی هرگز در دامش نخواهی افتاد.
مراقب خودتان باشید. برگ‌ها همیشه زمانی می‌ریزند که فکر می‌کنند طلا شدند.

 

داستانک ۷ - شیر و غزال

هر روز صبح در گوشه‌ای از صحرای آفریقا، غزالی از خواب بیدار می‌شود. غزال می‌داند که در آن روز باید چالاک‌تر از همه‌ی درندگان تیزرو باشد وگرنه مرگ، او را خواهد بلعید. در گوشه‌ای دیگر از این صحرا هر روز شیری از خواب بیدار می‌شود که می‌داند باید یکی از آهوان تیزپا را به‌چنگ آورد، وگرنه باید منتظر مرگ باشد.
مهم نیست ما شیر هستیم یا غزال، مهم این است که بدانیم باید هر روز چابک‌تر از روز قبل باشیم.

 

داستانک ۸ - مدیر و مهندس

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد. ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: ببخشید آقا، من قرار مهمی دارم. ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می‌رسم یا نه؟
مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدودا ۷ متری در طول جغرافیایی ۱٨ ۲۴ ۸۷ و عرض جغرافیایی ۳۷ ۲۱ ۴۱ هستید.
مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید!
مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟
مرد بالن سوار: چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگرچه کاملا دقیق بود به درد من نمی‌خورد و من هنوز نمی‌دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می‌رسم یا نه؟
مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمیدید؟
مرد روی زمین: چون شما نمی‌دانید کجا هستید و به کجا می‌خواهید بروید. قولی داده‌اید و نمی‌دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمی‌خورد!

 

داستانک ۹ - اسب

یه روزی مردی نشسته بوده و داشته روزنامه‌اش رو می‌خونده که زنش یهو ماهی‌تابه رو می‌کوبه تو سر شوهرش. مرد می‌گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می‌ده: به‌خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم ماندانا که اسم یک دختره نوشته شده بود.
مرد می‌گه: وقتی هفته‌ی پیش برای تماشای مسابقه‌ی اسب‌دوانی رفته بودم، اسبی را که شرط‌بندی کردم اسمش ماندانا بود.
زنش معذرت‌خواهی می‌کنه و می‌ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزیون تماشا می‌کرد که زنش این بار با یه قابلمه‌ی بزرگتر می‌کوبه تو سر شوهرش، به‌طوری که تقریبا بی‌هوش می‌شه. مرد وقتی به خودش میاد می‌پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می‌ده: آخه اسبت زنگ زده بود.

 

داستانک ۱۰ - گروه‌بندی جانداران

خانم آموزگاری در کلاس درسی از دانش‌آموزی پرسید: جانداران به چند گروه تقسیم می‌شوند؟
دانش‌آموز: به چهار گروه خانم معلم.
آموزگار: به نظرم اشتباه می‌کنی، ولی بشمار ببینم.
دانش‌آموز: گیاهان، جانوران، انسان‌ها و بچه‌ها.
آموزگار: مگه بچه‌ها انسان نیستند؟
دانش‌آموز: حق با شماست خانم معلم. پس می‌شه سه گروه.
آموزگار: خوب عزیزم، دوباره بشمار ببینم.
دانش‌آموز: گیاهان، جانوران و بچه‌ها.
آموزگار: پس انسان‌ها چی شدن؟
دانش‌آموز:خانم معلم! انسان‌هایی که قلبشون پر از عشق و محبت بود، در گروه بچه‌ها موندن. بقیه هم رفتن در گروه جانوران قرار گرفتن.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده