۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۳

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۳

داستانک ۱ - لقمه‌ی گدایی

زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌ای بسته بود و خودش به‌دنبال کارش رفته بود. یک گدایی آمد و در نزدیکی گاو بار انداخت و از کثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجین مرد گدا رساند و سرش را توی خورجین کرد و هر چه خوردنی در آن بود خورد.
گدا، پس از مدتی بیدار شد و دید گاو هر چه خوردنی داشته خورده! به‌ناچار به سراغ صاحب گاو رفت که خسارت خودش را از او بگیرد. وقتی که مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه کردی تو باید پول گاو مرا بدهی!»
گدا گفت: «چرا من باید پول گاو تو را بدهم؟»
صاحب گاو جواب داد: «برای این‌که تو لقمه‌ی گدایی به گاو من دادی و گاوی که نان گدایی و نان مفت خورد، دیگر به درد کار نمی‌خورد!»

 

داستانک ۲ - دو دلیل

صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی‌خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی‌خوای بری مدرسه.
پسر: یک این‌که همه‌ی بچه‌ها از من بدشون میاد. دو این‌که همه‌ی معلم‌ها از من بدشون میاد.
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی‌شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟
مادر: یک این‌که تو الآن پنجاه و دو سالته. دو این‌که تو مدیر مدرسه هستی!

 

داستانک ۳ - جریان خون

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این‌که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود؛ گفت: بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان‌طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله.
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
یکى از بچه‌ها گفت: براى این‌که پاهاتون خالى نیست.

 

داستانک ۴ - بی‌تفاوتی

تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می‌شناختند، آن هم به‌خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ‌گاه یک کلمه هم جواب او را نمی‌داد. با این حال خانم همیشه دمغ و ناراحت دیده می‌شد.
مردم می‌گفتند: جالبه... شوهر بیچاره‌اش یک کلمه هم جوابش رو نمی‌ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره!
این وضع ادامه داشت تا این‌که ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده‌ترین پیرزن ده! نه این‌که فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقا در این اواخر تندخوتر هم شده بود! اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می‌کرد، او پنج کلمه جوابش را می‌داد!
پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آن‌قدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد: من تازه فهمیدم زن بیچاره‌ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی‌تفاوتی‌ام نسبت به خودش می‌داند! حالا که جوابش را می‌دهم، باور کرده که دوستش دارم!

 

داستانک ۵ - ماکارونی

پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد که حالیت بشه؟ مگه هزار بار بهت نگفتم من ماکارونی دوست ندارم؟ باید مثل دفعه‌ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه‌ی اتاق تا شیرفهم بشی؟ دفعه‌های قبلی شله نمی‌شد، این دفعه که دیگه حسابی گند زدی. چرا چیزی نمی‌گی. همین جوری نشستی منو نگاه می‌کنی که چی؟ مثلا می‌خوای مظلوم‌نمایی کنی نه؟ اه نمکم نداره. آب هم که سر سفره نیست. پس تو چه غلطی می‌کنی توی این خونه.
پیرمرد جمله‌ی آخر را گفت. چند لحظه‌ای سکوت کرد. اشک توی چشم‌هایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود، نگاه کرد. روبان سیاهی گوشه‌ی عکس پیرزن نشسته بود.

 

داستانک ۶ - روانی یا روحانی

استاد درس فارسی می‌داد که شاگردی دست بلند کرد و گفت: چند تا سوال دارم؛ چرا کلمه‌ی خمسه از چهار حرف تشکیل شده، ولی کلمه‌ی اربعه از پنج حرف؟ و چرا کلمه‌ی «با هم» از هم جداست، ولی کلمه‌ی «جدا» با هم هست؟
می‌گن استاد گریه‌اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه‌ی فلافلی باز کرد. شاگرد رفت سراغ مغازه‌ی استاد و پرسید: استاد می‌گم مفرد کلمه‌ی فلافل چی می‌شه؟ (مفرد ندارد)
می‌گن استاد دیوانه شده و برایش نوبت بستری شدن در آسایشگاه روانی گرفتند...
و شاگرد هم سه روزه دنبال استاد می‌گرده که بپرسه، آیا روان همان روح است؟ اگر هست، پس چرا به دیوانه می‌گن روانی و نمی‌گن روحانی؟

 

داستانک ۷ - فیلسوف و رفتگر

فیلسوف به رفتگر خیابان گفت: واقعا دلم برایت می‌سوزد. شغل کثیف و طاقت‌فرسایی داری.
رفتگر در جواب گفت: متشکرم، اما بفرمایید شغل شما چیست؟
فیلسوف با لحنی آمیخته با غرور و افتخار گفت: من اخلاق و طبایع مردم و اعمال و انگیزه‌ها و تمایلات آن‌ها را بررسی و مطالعه می‌کنم.
رفتگر لبخندی زد و همان‌طور که آماده‌ی جارو زدن می‌شد به فیلسوف گفت: ای بیچاره! ای بیچاره! من هم دلم برای تو می‌سوزد.

 

داستانک ۸ - خونه رو ابرا

زن به دسته ابری که بالای سرش در حرکت بود نگاه کرد. آهی کشید و گفت: یادته بهم گفتی یه خونه رو ابرا برام می‌سازی؟
مرد سنگ ریزی داخل آب دریاچه پرتاب کرد و گفت: یادم نیست.
زن نیشخندی زد و گفت: تو خیلی وقته همه چیزو فراموش کردی!
مرد سنگ دیگری پرت کرد و گفت: تو چیزی گفتی؟

 

داستانک ۹ - خرگوش نامرد

خرگوش می‌ره تو جنگل روباه رو می‌بینه داره تریاک می‌کشه. می‌گه اقا روباه این چه کاریه؟ پاشو بدوییم، شاد باشیم.
می‌رن تا می‌رسن به گرگه می‌بینن داره حشیش می‌کشه. خرگوش می‌گه اقا گرگه این چه کاریه؟ پاشو شاد باشیم، بدوییم.
گرگم پا می‌شه می‌رن سه تایی می‌رسن به شیره می‌بینن داره تزریق می‌کنه. خرگوش می‌گه اقا شیره این چه کاریه؟ پاشو بدوییم، ورزش کنیم، شاد باشیم.
شیره می‌پره می‌خورتش. گرک و روباه می‌گن چرا خوردیش؟ این که حرف بدی نزد؟
شیره می‌گه نه بابا، این نامرد هر روز اکس می‌زنه می‌یاد مارو می‌دوونه.

 

داستانک ۱۰ - کلاه کاسکت

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می‌راندند. آن‌ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش‌تر برو، من می‌ترسم.
مرد جوان: نه، این‌جوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش می‌کنم، من خیلی می‌ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا می‌شه یواش‌تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا می‌شه یواش‌تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط این‌که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.
...
روز بعد واقعه‌ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتورسیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این‌که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده