۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۷

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۷

داستانک ۱ - دور زدن ممنوع

تو کلاس آیین‌نامه نشسته بودیم که سرهنگ پرسید کی می‌دونه کجا دور زدن ممنوعه؟
یکی دستشو بلند کرد و گفت: تو رفاقت!

 

داستانک ۲ - مقام و منصب

بزرگترین مقام و منصبی که در طول عمرم داشتم، زمانی بود که مبصر کلاس سوم ابتدایی خودمون شده بودم. یادمه همیشه بزرگترین آرزوم این بود که مبصر شم تا این‌که یه روز به آرزوم رسیدم، اما از فرداش هر وقت تخته سیاه کثیف می‌شد، من باید تمیزش می‌کردم و هر وقت معلم تشنه بود، من باید آب می‌آوردم، یا هر وقت گچ تموم می‌شد، یا سطل زباله‌ی کلاس پر می‌شد، این وظیفه‌ی من حمال بود.
با تمام این مشکلات، من تحملم زیاد بود، تا این‌که روزی سر کلاس یکی از بچه‌ها بوی بدی از خودش ساطع کرد و معلم، مبصر کلاس یعنی من رو مجبور کرد همه‌ی بچه‌هارو بو کنم تا ببینم کدوم شاگرد ناخلفی از خودش بوی بد در کرده.
یادمه از اون روز تصمیم گرفتم به هیچ مقام و منصبی چشم ندوزم.

 

داستانک ۳ - دستشویی پارک

تو دستشویی پارک بودم که دیدم یکی داره در می‌زنه. بعد از ۱۰ ثانیه گفت: سلام چطوری؟
منم خجالت‌زده گفتم: خوبم مرسی!
گفت: چی‌کار می‌کنی؟
گفتم: آدم این‌جا چی‌کار می‌کنه؟!
دوباره گفت: می‌تونم الان بیام اون‌جا؟
عصبانی شدم گفتم: نه هنوز خودم کار دارم.
یهو دیدم داره می‌گه: من بعدا بهت زنگ می‌زنم. الان یه دیوونه‌ای تو دسشویی داره جواب سوالای منو می‌ده.

 

داستانک ۴ - نهنگ تنها

تنهاترین نهنگ دنیا، عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد. نهنگی که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهایی‌اش را کشف کردند. نهنگ ۵۲ هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدوده‌ی صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است، در حالی که آواز این نهنگ ماده، فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود.
این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد، سخن گفتن و زیستن در آواها، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.

 

داستانک ۵ - بدترین دردها

از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست گفت: درد دندان و داشتن همسر بد.
پیری این مطلب را شنید و گفت: دندان را می‌توان کشید و همسر را می‌توان طلاق داد. بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است. نه چشم را می‌توان جدا کرد و نه نسبت فرزند را می‌توان منکر شد.

 

داستانک ۶ - دانش‌آموز نیستند که

معلم یه کرم گذاشت رو میز و یه قطره از مشروبات الکلی ریخت روش. فورا کرم نابود شد! بعد گفت: دیدید چی به سر کرم اومد؟ چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟
همه با هم گفتن: باید مشروبات الکلی بخوریم تا کرم‌های بدن‌مون از بین برن!
معلم دید اینا زبون آدم نمی‌فهمن. یه ظرف پر مشروب گذاشت جلوی یه الاغ و به بچه‌ها گفت: ببینید حتی الاغ هم از این نمی‌خوره! چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟
همه با هم گفتن: نتیجه می‌گیریم هر کی نخوره خره!
دانش‌آموز نیستند که هیولان!

 

داستانک ۷ - موسی و آهوان

در زمان حضرت موسی خشکسالی پیش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می‌شویم و از خداوند متعال درخواست باران کن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است.
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد. تا این‌که یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست‌وخیزکنان پایین آمدم، بدانید که باران می‌آید، وگرنه امیدی نیست.
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد. شروع به جست‌وخیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می‌کنم و توکل می‌نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پایین کوه رسید، باران شروع به باریدن کرد! موسی معترض پروردگار شد.
خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد، با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود.

 

داستانک ۸ - خدایت را امتحان نکن

شیطان حضرت عیسی را به بالای برج اورشلیم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزیز خدایی، از این بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
حضرت عیسی آرام آرام شروع به پایین آمدن از برج کرد.
شیطان پرسید، چی شد؟ به خدایت اعتماد نداری؟!
حضرت عیسی پاسخ گفت: مکتوب است که تا زمانی که می‌توانی از طریق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدایت را امتحان نکن!
نکته‌ی جالب این داستان این‌جاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمی‌بینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم. اگر از این نعمت بهتر استفاده کنیم، خودش شروع خیلی از معجزات خواهد بود.

 

داستانک ۹ - خرس و ختنه

یک روز یک کشیش مسیحی‌، راهب بودایی، و مسلمان تصمیم می‌گیرند تا ببینند کدوم توی کارش بهتره. به همین منظور، تصمیم می‌گیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک خرس پیدا کنند و سعی‌ کنند اون خرس رو به دین خودشون دعوت کنند.
بعد از مدتی‌، دور هم جمع می‌شند و از تجربه‌شون صحبت می‌کنند. اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد: وقتی‌ خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس درباره‌ی قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اون‌قدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفته‌ی دیگه اولین مراسم تشریفش برگزار بشه.
راهبه‌ی بودایی گفت: من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم. براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما، قانون عمل و عکس‌العمل رفتار آدمی صحبت کردم. خرس آن‌قدر علاقه‌مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی‌-بودایی انتخاب کنم.
پس از آن، هر دو به مسلمان نگاه کردند که روی تخت و در حالی‌ که از سر تا پا بدنش توی گچ بود دراز کشیده بود. مسلمان گفت: هههممم... الان که به گذشته و اون روز فکر می‌کنم، می‌بینم که شاید نباید کارم رو با ختنه کردن شروع می‌کردم.

 

داستانک ۱۰ - چشمای روشن

۶ سالمه... با اینکه سرما خوردم، اما اومدم تو کوچه... چند روزی می‌شه که مامان خونه نیست... چشاش خیلی قشنگه... روشنه... ولی هیچ‌وقت منو تو بازی راه نمی‌ده...
۱۷ سالمه... مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد... یعنی بابا رو ترک کرد... لیلا بازم قهر کرده... جدیدا خیلی بی‌رحم شده... هر چی دلش می‌خواد میگه...
۲۴ سالمه... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می‌کنه... به سلامتی لیلا خانوم عروس شده... دوست داشتم ببینمش... هی...
۳۱ سالمه... بابا به رحمت ایزدی شتافت... شوهر لیلا می‌خواست خونه رو بخره... دو برابر قیمت... ولی واسه این‌که حرصش در بیاد ندادم...
۴۶ سالمه... خونه... کله‌پزی... اداره... چلوکبابی... اداره... خونه... حتی جمعه‌ها!
۵۲ سالمه... پسر لیلا کارمند منه... پدرسگ فتوکپی باباشه...
۶۱ سالمه... یه بارون ساده بهونه‌ی خوبی بود که هیچ‌کس سر خاک من نباشه... به‌جز یه نفر... عینک دودیش نمی‌ذاره چشای روشنشو ببینم...

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده