۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۸

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۸

داستانک ۱ - پادشاهی دائمی

خسرو پرویز روزی با تکبر تمام به همسرش گفت: پادشاهی خوب است، اگر دائمی باشد.
شیرین پاسخ داد: اگر دائمی بود، به تو نمی‌رسید!

 

داستانک ۲ - لوئی چهاردهم و پیشگو

منجم لوئی چهاردهم، زمان مرگ یکی از نزدیکان او را پیشبینی کرده بود. از قضا پیشگویی او درست از آب درآمد و آن شخص در زمان اعلام شده مُرد. لوئی از این قضیه ترسید و درصدد کشتن منجم برآمد. به همین دلیل او را احضار کرد و گفت: تو که این همه مهارت در نجوم داری، آیا می‌دانی خودت چه وقت خواهی مرد؟
منجم که دریافته بود چه خوابی برایش دیده‌اند، فورا گفت: زمان دقیقش را نمی‌دانم. اما در طالع خود دیده‌ام که سه روز قبل از اعلی حضرت خواهم مُرد.

 

داستانک ۳ - راننده‌ی بی‌دین

یکی از علما می‌گفت: جمعی از اهل دل رفتیم در یک کوهستان و به‌قدری فضا معنوی بود که تا صبح دعای جوشن و ابوحمزه می‌خواندیم و گریه می‌کردیم. راننده که فرد متوسط متمایل به سطح پایین معنوی بود، نماز مختصری خواند و شام خورد و خوابید و دوباره صبح نماز مختصری خواند و دوباره خوابید.
یکی از همراهان گفت: آقای محترم؛ حیفت نمیاد در این فضای معنوی می‌خوابی؟ ببین آقایان چقدر گریه کردند.
راننده گفت: چشمتان کور، خب این همه گناه نکنید که بنا باشد این همه گریه کنید!

 

داستانک ۴ - کفش و تاج

مرد متاهلی در مجلسی گفت: زن مانند کفش می‌ماند. کهنه که شد، می‌توان آن راعوض کرد و کفش نو بپا کرد.
حکیمی در میان جمع گفت: بله این مرد درست می‌گوید. برای مردی که خودش را در حد پا بداند، زن برایش همچون کفش می‌ماند. اما مردی که خودش را در حد سر بداند، زن برایش همچون تاج می‌ماند.

 

داستانک ۵ - مرد مرغدار

مرد مرغداری بود که هر بار که سیل می‌آمد و مرغداری‌اش را آب فرا می‌گرفت، مرغ‌هایش را به زمین‌های مرتفع‌تر می‌برد. بعضی سال‌ها صدها مرغ او می‌مردند، زیرا نمی‌توانست آن‌ها را به موقع ببرد.
یک سال سیلی شدید خسارت هنگفتی بر او وارد کرد، به خانه‌اش برگشت و با ناامیدی به زنش گفت: دیگر تمام شد، من نمی‌توانم زمین فعلی را بفروشم و زمین بهتری بخرم، بهتر است از این کار دست بکشم.
زنش با خونسردی گفت: اردک بخر.

 

داستانک ۶ - برابری در استخدام

دو تا دختر یکی خیلی خوشگل و یکی خیلی زشت می‌رن تو یه شرکت واسه‌ی مصاحبه که اون‌جا یکی‌شون استخدام بشه. مدیر شرکت یه نگاه بهشون می‌ندازه و می‌گه قیافه اصلا برای من مهم نیست و مهم فرهنگ و علم شماست!
از خوشگله می‌پرسه که جمعیت ایران چند نفره؟ می‌گه: هفتاد میلیون.
مدیر می‌گه: آفرین درست جواب دادی! رو می‌کنه به زشته، می‌پرسه: خب این هفتاد میلیون نفر رو یکی یکی نام ببر؟!

 

داستانک ۷ - وداع با منصور حلاج

منصور حلاج را که می‌بردند پای چوبه‌ی دار. به خواهرش گفتند: بیاید برای وداع.
او هم آمد، اما بدون سربند! مردم بانگش زدند که: پس حجابت کو؟!
وی پاسخ داد: من به‌جز منصور مرد دیگری نمی‌بینم.

 

داستانک ۸ - گوسفند مفت‌خور

کره‌خری از مادرش پرسید: این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می‌کنیم، در حالی که گل‌های یونجه را گوسفند می‌خورد و ته‌مانده‌ی آن را به ما می‌دهند؟! گوسفند آن‌چنان به حرص و ولع گل‌های یونجه را می‌خورد که صدای خرت‌خرت آن و حسرت یک‌بار خوردن گل یونجه، ما را می‌کشد!
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین!
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند. گوسفند در حالی که جان می‌داد، صدای غرغرش همه جا پیچیده بود!
خر به فرزندش گفت: کسی که یونجه‌های مفت را با صدای خرت‌خرت می‌خورد، عاقبت همین‌طور هم غرغر می‌کند!
هر کسی حاصل دسترنج دیگران را مفت می‌خورد، باید نگران عواقبش هم باشد.

 

داستانک ۹ - کامپیوتر داروخانه

یه بابایی می‌خوره زمین دستش پیچ می‌خوره، منتها تنبلیش میاد بره دکتر نشونش بده. دستش یه مدت همینجور درد می‌کرده، تا یه روز رفیقش بهش می‌گه: این داروخونه‌ی سر کوچه یه کامپیوتر آورده که صد تومن می‌گیره، آنی هر مرضی رو تشخیص می‌ده!
یارو پیش خودش می‌گه: خوب دیگه صد تومن که پولی نیست، بریم ببینیم چه جوریاس؟
می‌ره اون‌جا، می‌بینه یه دستگاه گذاشتن، جلوش یه شکاف داره، روش نوشته: لطفا اسکناس صد تومانی وارد کنید.
یارو صد تومنی رو می‌ذاره، یهو یه چیزه قیف‌مانند میاد بیرون، می‌گه: نمونه ادرار!
طرف هم با خجالت قیفو می‌بره پُر می‌کنه و میاره. بعد از دو سه دقیقه، کامپیوتره یه تیکه کاغذ می‌ده بیرون که روش نوشته بوده: یکی از تاندن‌های دست شما پاره شده، باید یه هفته ببندینش و باهاش کار سنگین نکنید تا خوب شه!
یارو کف می‌کنه که این لامصب این همه چیزو چطور از یکم ادرار فهمیده؟! خلاصه کرمش می‌گیره که ببینه می‌شه گولش زد یا نه؟
فرداش یه شیشه مربا ورمی‌داره، تا نصف توش آب شیر می‌ریزه، بعد می‌ده سگش توش جیش کنه، یه دونه از آدامسای دخترشو هم میندازه توش، یه معجون درست می‌کنه، بعدم می‌ره همون داروخونه، معجونش رو می‌ریزه به‌جای نمونه ادرار!
کامپیوتره یه ۱۵ دقیقه قیژ قیژ و دلنگ دلونگ می‌کنه، بعد یه کاغد چاپ می‌کنه می‌ده بیرون که روش نوشته بوده: آب شیرتون آهک داره، باید لوله‌کش بیارید درستش کنه. سگت قلبش ناراحته، همین روزها تموم می‌کنه. دخترت حامله‌س، باید بری خِر پسره طبقه‌ی پایینی رو بگیری. در ضمن، اگه بخوای همین جوری شیشه مرباهای سنگین سنگین بلند کنی، تاندن دستت هیچ‌وقت خوب نمی‌شه!

 

داستانک ۱۰ - دیدن یا ندیدن عشق

دختر دستش را بریده بود، اندازه‌ای که نیاز به بخیه زدن داشت. با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه‌اش رفت. وقتی رفتند هر کسی چیزی گفت، یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطره‌ای دور، روی همان تخت. خاطره‌ی زنی با سر شکسته که هر چه گفتم چطور شکست؟ فقط گریه کرد و مردی که می‌ترسید از پاسخ زن. زن آن‌قدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می‌کرد و مرد آن‌قدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن‌ها رفتند، کسی چیزی نگفت! هیچ‌کس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد... همه چیز عادی به‌نظر آمد.
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده