داستان کوتاه معلم عصبی و سارا

داستان کوتاه معلم عصبی و سارا

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا... دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه‌هایش می‌زد، به چشم‌های سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می‌خوام در مورد بچه‌ی بی‌انظباطش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه‌ی لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اون وقت می‌شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اون وقت می‌شه برای خواهرم شیرخشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اون وقت... اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اون وقت قول می‌دم مشقامو تمیز بنویسم...
معلم صندلیش را به‌سمت تخته چرخاند و گفت: بشین سارا... و کاسه‌ی اشک چشمش روی گونه خالی شد...

 

نگاره: Nikkikii (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده
یاسر گفت:
جمله‌ای از رمان بینوایان: هیچ چیز مثل بدبختی، کودکان را ساکت نمی‌کند.