اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثهام خرد بود. مامور سپاه بهداشت به پدرم گفت: این بچه سوءتغذیه دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا پدرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل میکرد! آن وقتها مهدکودک و پیشدبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیر رسمی بهنام مستمع آزاد در کلاس اول مینشستند. جایم آخر کلاس و هم نیمکتیام تاجگل؛ دختری از فامیل پدریام و همسایهی دیوار به دیوارمان بود که جثهای درشت و حرکاتی کند داشت. بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای فلج مغزی بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمیآمدیم و سرمان بهکار خودمان بود. کار من این بود که دست تاجگل را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد. شبها با مادرم به خانهی آنها میرفتیم. مادر او و مادر من در کنار چالهای پر از آتش بلوط، قلیان میکشیدند و ما در گوشهای به درس و مشقمان مشغول میشدیم. در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دود اندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغالهای هم در گوشهی دیگر آن همزیست اهالی خانه بود و خوراکمان توله (پنیرک) آبپز؛ سیمای فقر مطلق!
پاییز به آخر نرسیده؛ تاجگل خزان شد. کالبد بیجانش را پیچیده در پتو بر بات (چهارچوپی معادل تابوت) گذاشتند. قدش بلندتر شده بود. گرگ و میش یکی از آخرین غروبهای آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بیآذر گذاشتهاند. در پیش چشمان وحشتزده و مغموم من و در میان شیون و ضجههای جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند، مردان ده، بات را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار امامزاده باپیر به خاک بسپارند. تاجگل که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثهام ریز بود. با این تصور که هنوز مستمع آزاد هستم، من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند. آموزگارمان خانم معلمی بود تازهکار که از دانشسرای عشایری آمده بود. نامش ثریا، هم نوجوان بود و هم نوعروس؛ در لباسهای رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی میکرد و صورت شادابش در میانهی شبستان چارقد و لچک (کلاه زنانه عشایری) و طرّه زلفهای سیاهش چون خوشهی پروین میدرخشید.
اول انقلاب بود و دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایهی تعلیمات عشایری کار میکردند. هنوز قامت خانم معلمهای عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش سیاه دفن نشده بود. خود، از عشایر بودند و دستپروردهی آن عشایرزادهی دانشمند، محمد بهمن بیگی که دلبستهی طبیعت بود و عاشق زندگی. زان رو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند. لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن میزیستند، رفرفی از نقش خیال بود بر قامت آن.
فرشتگان عشق و آگاهی و امیدبخش زندگی و نشاط و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه میکردند. چه پرشور اما بیتوقع، آموختههایشان را در جان ما میریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و آموختن تنها به عشق میسر میشود نه به مزد. بر جلد کتابهایمان هنوز خاکستر مرگ ننشسته بود و خداوندان خشم و کین، صفحاتشان را به عزای کلمات ننشانده بودند. بر سطرهای آن کتابها خدایی اگر نوشته شده بود، خدای مهربانی و در میان آن سطرها، شوری اگر موج میزد شور زندگی بود.
پاییز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید. دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت، خاموش و منتظر، نام مستمع آزاد را بر خود میکشید. تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد. گویی همهی درسها در چهارده روز تعطیلی از کلهها پریده بود. کسی جواب نداد. آموزگار دوباره پرسید. با ترس از شنیدن جواب نه، دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه؟
- مگر بلدی؟
- خانم اجازه؟ بله!
- بفرما
برای نخستین مواجههی رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم. قامتم به تخته سیاه نمیرسید. خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی، چهارپایهای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک، سراسر میدان فراخ تخته سیاه را یک تنه، با سلاح گچ سفید و رگبار کلمهها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد. از خوشحالی بود یا شرم از بیتوجهی؛ نمیدانم. هر چه بود متواضعانه خم شد، مرا بغل کرد و بوسید. مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک و مَهلویش (دانهای معطر) دو چندان بر من نشست. بیدرنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد. همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.
امروز در گذر از میانسالی با خود میاندیشم، اگر در زندگی توفیقی داشتهام و اگر از انسانیت چیزی بر جان من نشسته باشد به اعجاز آن مهربانی بیدریغ و آن نخستین بوسهی آموزگار بوده است.
نویسنده: دکتر خشایار کرمی، دانشآموختهی دبستان عشایری بابا میدان رستم.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین