بیژن و منیژه از داستانهای «شاهنامه» کتاب حماسی ایرانیان است. «شاهنامه» پرآوازهترین سرودهی «ابوالقاسم فردوسی توسی» از شاعران سدهی چهارم هجری قمری است. این منظومه روایت دلدادگی «بیژن» پسر «گیو» از دلاوران بارگاه «کیخسرو» پادشاه ایران و «منیژه» دختر «افراسیاب» پادشاه سرزمین توران است.
چکیدهی داستان بیژن و منیژه
دوران پادشاهی «کیکاووس» شاه خودکامهی ایران زمین به پایان رسیده است و اکنون «کیخسرو» فرزند «سیاوش» بر تخت سلطنت تکیه زده است. کیخسرو پادشاهی دادگستر، رعیتنواز و مهربان است. یکی از روزهای اردیبهشت به فرمان کیخسرو مجلسی ترتیب داده شد تا مردم رو در رو شکایتها و صحبتهایشان را با پادشاه در میان بگذارند. «گیو» و پسرش «بیژن»، «گودرز»، «گرگین» و پهلوانان دیگر نیز حضور داشتند.
یکی از شکایتها مربوط به پیرمردی از «آرمانیان» بود. آرمانیان در اطراف مرز شمالی ایران و توران زندگی میکردند. پیرمرد از وضع نابسامان آنجا و حملههای رعدآسا و ویرانگر گرازان وحشی و حیوانات دیگر به مردم و مزارعشان سخن گفت. کیخسرو خشمگینانه به گرگین نگاه انداخت؛ چون او مسئول رسیدگی به مرزها بود و پولهای گزاف به بهانهی این امر از پادشاه میگرفت.
سکوت بر مجلس حاکم شد. همهی سپهسالاران سر به زیر افکندند. ناگهان بیژن، جوان شیرمرد ایرانی برخاست و گفت: «پادشاها! اگر اجازه بفرمایید به آرمان زمین میروم و نسل خوکان دیو صفت را برمیاندازم.» همه به ویژه «رستم» به این جوان علاقهمند بودند. شاه اندیشید و تصمیم گرفت. بیژن و گرگین این کار را به گردن گرفتند. گرگین مردی کارکشته، نیرنگ باز و بلدِ راه بود؛ ولی بیژن، جوانی جویای نام و کم تجربه. گرگین به آبروی از دست رفتهاش میاندیشید.
آنها پس از چهل شبانه روز به مرز ایران و توران رسیدند. سوارانی نیز از پشتشان راهی شده بودند. شب بود. گرگین خوشحال بود و میپنداشت که بیژن جانش را خواهد باخت. در این صورت کسی نبود که خبر نامردی گرگین را به شاه برساند. وی از رو در رویی کنار کشید و خود را گم و گور کرد. بیژن یک تنه به ستیز با گرازان وحشی پرداخت و بیشتر آنها را از پای درآورد. گرگین پیروزی بیژن را باور نمیکرد. باز به راه افتادند.
گرگین پیشنهاد داد که از فرصت بهره ببرند و از باغ «منیژه» دختر «افراسیاب» پنهانی دیدن کنند. جوان کمتجربه کنجکاو شد و پذیرفت. به جلوی باغ رسیدند. نگهبانان مانع شدند. گرگین گفت که پدر و پسری مسافر و راه گم کردهاند و کمک میخواهند. آنها اتاقی به مهمانان دادند تا استراحت کنند. شب صدای ساز و آواز شنیده میشد. گرگین، بیژن را تحریک نمود که مخفیانه به مجلس آنها نگاه کند؛ ولی در دل به بیژن خندید و با خود گفت: «خورشید و ماه هم حق ورود به مجلس دختر افراسیاب را ندارند چه رسد به بیژن! کار او تمام است.»
گرگین در حالی که بیژن پشت درختی پنهان شده بود از دیوار باغ گریخت. بیژن همچنان دزدانه به بزمگاه منیژه مینگریست. منیژه حضور ناشناس را حس کرد. آخر چه کسی توانسته بود این قدر گستاخانه به محفل زنان دربار نزدیک شود؟ با دایهاش بهسوی درخت رفت و بیژن را دید. گفت: «ای جوان دلاور! تو کیستی؟» بیژن نامش را گفت و افزود که برای تجارت به توران زمین آمده است. منیژه وی را میشناخت و دستمالی را به بیژن نشان داد که تصویر بیژن روی آن کشیده شده بود. سپس به بیژن گفت: «همراهت گرگین به تو خیانت کرده و گریخته است.»
از آن پس بیژن و منیژه شیفتهی هم شدند. عاشق و معشوق روزها را به شکار و شبها را به بزم میپرداختند. خبرچین افراسیاب شبانگاه، پنهانی از باغ بیرون رفت تا راز دختر شاه و بیژن را به افراسیاب برساند. منیژه هم فرمان داد تا بیژن را بیهوش و در صندوقی پنهان کردند. میخواست دور از چشم جاسوسان او را به باغش در توران ببرد. سحرگاه به راه افتادند.
افراسیاب، فرمانروای مستبد توران از شکستهای پیاپی از ایرانیان دلچرکین و خشمگین بود. چندی پیش «گیو» به توران آمده و پس از شکست لشکر افراسیاب، کیخسرو فرزند سیاوش را از چنگ او درآورده و به ایران برده بود. حالا افراسیاب فرصت انتقام داشت. او برادر خونخوارش «گرسیوز» را با پنج هزار سرباز راهی کاخ دخترش کرد تا بیژن را به دام بیندازند. از سویی بیژن کم کم به هوش آمد در حالی که نمیدانست چه سرنوشت تلخی در انتظارش است.
گرسیوز و پهلوانان دیگر پنهانی وارد کاخ شدند و دور بیژن حلقه زدند. گرسیوز میدانست که بیژن یک تنه همهی آنان را حریف است. با او بساط دوستی ریخت. جوان کمتجربه و سادهدل، فریب خورد و تا به خود آمد، اسیر شد. منیژه مات و مبهوت نگاه میکرد. کاری از دستش برنمیآمد. او پدرش را میشناخت و مطمئن بود که بیژن را میکشد. بیژن را به کاخ افراسیاب بردند. افراسیاب بیدرنگ فرمان قتل او را صادر کرد؛ ولی وزیر خردمندش نظری دیگر داشت. دلجویانه گفت: «مگر از یاد بردهاید که ایرانیان به بهانهی خونخواهی سهراب و سیاوش چگونه به توران حمله کردند! بهتر است بیژن را غل و زنجیر کنیم و به چاه ارژنگ بیفکنیم و سنگی بسیار سنگین را روی چاه بگذاریم تا کسی نتواند آن را تکان دهد.» افراسیاب پذیرفت.
به فرمان افراسیاب، بیژن را به چاه ارژنگ افکندند. سپس دستور داد که منیژه را نیز بدون سکه و جواهرات بر سر چاه رها کنند تا شاهد مرگ تدریجی معشوقش باشد. لحظههای مرگآسا، دو دلداده را رنج میداد. منیژه روزنهای بر روی چاه یافت و بیژن را صدا زد. بیژن به او گفت که نگران نباشد. با غذای کمی که به وی میرساند، نگذارد او بمیرد. منیژه صبح و شب التماسکنان نزد دهقانان میرفت و از آنها تکهای نان میگرفت و ضجهزنان به داخل چاه میانداخت.
از سوی دیگر، گرگین شتابان به بیشهی گرازان رسید. سواران کیخسرو هم بودند. گرگین، روی خراشیده و گریان گفت که بیژن ناپدید شده است. سربازان کمی گشتند، ولی بیژن را نیافتند. همه بهسوی پایتخت به راه افتادند. خبر به کیخسرو و گیو رسید که گرگین بدون بیژن بازگشته است. گیو، خشمگینانه به استقبال گرگین رفت. گرگین بدنهاد و دسیسهساز به پای گیو افتاد و گفت که با هم گرازها را کشتند، ولی بیژن در پی گوری رفت و دیگر نیامد. گیو باور نکرد. از کیخسرو کمک خواست. پادشاه به زنده بودن بیژن ایمان داشت. به امر او گرگین را به زنجیر کشیدند.
بهار آمد. از بیژن خبری نشد. گیو از کیخسرو خواهش کرد که جامِ جهانبین را بیاورد تا با راهنمایی آن بیژن و جای او را بیابند. جام جهانبین نشان داد که بیژن در چاه ارژنگ گرفتارشده و دختری برهنه و گرسنه بالای چاه نشسته و میگرید. کیخسرو به گیو گفت که این گره تنها بهدست رستم باز میشود. گیو تاختکنان به سیستان شتافت و رستم را خبر کرد. رستم که بیژن را بسیار دوست میداشت حاضر شد برای نجاتش هر کاری بکند؛ پس با گیو به پایتخت رفت.
از رستم استقبالی باشکوه شد. او نقشهای حساب شده داشت. با گرگین و هفت دلاور و هفتصد تن دیگر و باری از زر و سیم، راهی سرزمین توران شد تا به رسم بازرگانی و تجارت، سر از کار افراسیاب و چاه ارژنگ درآورد. در شهر «خُتن، وزیر افراسیاب را دید و جامی پر از گوهر برای او فرستاد. منیژه از آمدن ایرانیان به توران خبر یافت. او خوب می دانست که آنان بیژن را در سرزمین بیگانه رها نخواهند کرد. به کاروان ایرانیان رفت و بدون این که بداند با چه کسی حرف میزند با رستم به درد دل پرداخت و از گرفتاری و بدبختی خودش و بیژن سخن راند و گفت که دختر افراسیاب است.
به امر رستم غذاهای رنگین و مرغ بریان آوردند. آنگاه نان نرمی به دور مرغ بریان پیچید و بدون اینکه منیژه پی ببرد، انگشتر خود را در میان مرغ جاساز کرد و به منیژه داد. منیژه بیدرنگ بهسوی چاه دوید و بستهی غذا را به درون چاه انداخت. بیژن مشغول خوردن شد تا این که انگشتر را زیر دندانش حس کرد. چون نقش روی آن را دید شادی کنان فریاد زد: «مهربان من، منیژه! دیگر نگران نباش. رستم در شهر است.»
روز بعد منیژه سرخوش نزد رستم رفت. رستم که منتظرش بود گفت که هیزم فراوان فراهم کند و شب در نزدیکی چاه، آتش بیفروزد تا رستم و یارانش به آنجا بروند. شب شد. منیژه، آتش برافروخت. لحظاتی بعد رستم و دیگران از دور پیدا شدند. چند پهلوان کوشیدند که سنگ بزرگ را از روی چاه جابهجا کنند؛ ولی نشد. رستم جلو رفت و پهلوانانه در برابر چشمان ماتماندهی همه، سنگ را از روی چاه به کناری انداخت. سپس با ریسمانی بیژن را بیرون کشید. چهرهی بیژن عجیب و غریب شده بود. با این حال منیژه در پوست خود نمیگنجید. آنها رهایی یافته بودند.
رستم از بیژن خواست که گرگین را ببخشد. بیژن گفت: «باید شادی کرد و اهریمن را خجل نمود.» همه شب را با خوشحالی گذراندند. رستم بر آن بود که به کاخ افراسیاب حمله کند. بیژن هم خواهش کرد که همراه او باشد. سرانجام رستم و یارانش به پادگان افراسیاب یورش بردند و لشکر او را تار و مار کردند. آنها با غنایم جنگی بسیار، راهی ایران، سرزمین دلاوران و جوانمردان شدند. به دستور کیخسرو شهر را آذین بستند. یک ماه خوردند و نوشیدند و به جشن و پایکوبی پرداختند. رستم دست بیژن و منیژه را در دست هم نهاد و برای آنها آرزوی سعادت کرد. کیخسرو به میمنت این پیوند به خزانهدار گفت که زوج عاشق را از زر و سیم و لوازم زندگی بینیاز گرداند.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین