داستان کوتاه سسی و پنون

داستان کوتاه سسی و پنون

سسی و پنون منظومه‌ای عاشقانه به زبان فارسی، سروده‌ی «میرمحمد معصوم بکھری» متخلص به «نامی» شاعر پارسی‌گوی پاکستانی سده‌های دهم و یازدهم هجری قمری است. داستان سسی و پنون از داستان‌های پرآوازه‌ی شبه‌قاره‌ی هند است و در میان مردمان ایالت‌های پنجاب هند و پنجاب پاکستان، ایالت سند پاکستان، ایالت بلوچستان پاکستان و استان سیستان و بلوچستان ایران جایگاه ویژه‌ای دارد. به‌جز «نامی» بسیاری از شاعران شبه‌قاره، داستان سسی و پنون را به‌نظم و گاه به نثر درآورده‌اند. شمار شاعران پارسی‌گویی که به این داستان پرداخته‌اند به بیست تن می‌رسد. برخی از آنان نام دیگری را برای منظومه‌های‌شان برگزیده‌اند که برخی از این نام‌ها بر این پایه‌اند: حُسن و ناز، زیبا و نگار، مهر و ماه، شهید ناز، دستور عشق، نامه‌ی عشق، طور عشق، تازه‌ی گلشن، وقایع پنون و تحفه‌الاکرام. این مثنوی بازگو کننده‌ی دلدادگی «پنون» پسر «میر آلی» سردار قبیله‌ی «کیچ بلوچستان» و دختری به‌نام «سسی» از شهر «بمبور» در «منطقه‌ی سند» است.
چکیده‌ی داستان سسی و پنون
در شهر پرمکنت «بمبور»، «برهمن» پیر ثروتمند کوری با زن‏ خود زندگی می‌کرد. برهمن و زنش از همه لحاظ خوشحال‏ بودند، ولی نداشتن فرزندی که بتواند ذریه‌ی آنان را در روی‏ زمین پایدار بدارد، سعادت آن‌ها را ناکامل گذارده بود. پس از سالیان دراز و نذر و نیازهای بسیار دعای آنان‏ اجابت شد و دختری بر آنان زاییده گردید. برهمن و زنش‏ بی‏اندازه شادمان شدند و کسان خود را برای جشن گرفتن‏ این رویداد خجسته دعوت کردند. مطربان به‌نواختن‏ آهنگ‌های شادمانی مشغول بودند و طبق سنت هندوان هنودی‏ چند بر آشکار نمودن طالع و آینده‌ی کودک تازه به‌دنیا آمده‏ مشغول بودند. بناگه یکی از کشیشان فریاد برآورد: خداوندا، چه مصیبتی!
مهمانان جویای علت شدند، ولی کشیش که در دنیای‏ خود فرو رفته بود از جواب خودداری کرد. تا پدر کودک از او علت را پرسید. کشیش در این موقع جواب‏ داد: معذرت می‌خواهم که آن‌چه را در آینده‌ی این دختر می‏بینم‏ بازگو می‌کنم، ولی او با این‌که به‌درجه‏ای از زیبایی خواهد رسید که نقل زیبایی‌اش همه‏جا را فرا می‌گیرد، ولی با مردی از دیانت دیگری ازدواج خواهد کرد. برهمن کور و مهمانانش در شگفتی و غم فرو رفتند و کشیش ادامه‏ داد: بله، سرنوشت همین است و افراد بشر را توانایی‏ به مخالفت با آن نیست، همه چون بازیچه‏ای در دست‏ خدایان قرار داریم.
برهمن که هیچ از آینده‌ی کفرآمیز فرزندش دلخوشی‏ نداشت، دست از طرب کشید و کسانش را گفت تا وی‏ را تنها بگذارند. اکنون دیگر از داشتن این دختر بدطالع هیچ خوشحال نبود و تصمیم گرفت هر چه زودتر شر او را از خانواده‌ی خود دور کند. پس از رفتن مهمانان‏ برهمن بر همسرش بانگ زد که بیش از این نمی‌توان این کودک را در خانه نگاه داشت و این‌جا جای او نیست. زن التماس‏آمیزانه از شوی خواهش کرد تا از این فکر بگذرد تا کودک را نزد خود پرورش دهند، ولی التماس‌های‏ مادر در برهمن پیر اثری نکرد و بالاخره فکری به‌خاطر مرد کور رسید، روی به زن نمود و گفت: بهتر است طفل‏ را در صندوق چوبین نهاده و به رود «اندوس» افکنیم. مادر بیچاره که نمی‌توانست در برابر شوهرش پایداری کند، این پیشنهاد را پذیرفت و پس از نهادن طفل در صندوق‏ چوبین او را در نیمه‏شب به آرامی به رود «سند» افکندند و با پژمردگی به منزل مراجعت کردند.
چون در آن‌وقت سال‏ آب‌های رود سند زیاد نبود، صندوق به آرامی در روی آب‌ها روان شد، ولی از ساحل دور نماند و روز بعد چندان از شهر دور نگردیده بود. در خارج از شهر، گازرانی‌ها (رخت‌شوها) سکوهایی‏ در کنار رودخانه برای شستن لباس بنا نهاده بودند. چنان‏ اتفاق افتاد که یکی از گازران را فرزندی نبود و او و زنش‏ در آرزوی داشتن فرزندی می‌سوختند. آن روز صبح او زود به‏ کناره‌ی رود آمده بود و همان‌طور که در کنار رود متفکر نشسته بود، صندوقی را از دور بدید. نزدیک شدن صندوق‏ افکار او را بدان منعطف نمود و تصمیم گرفت که ببیند درون این صندوق که به آرامی در روی رودخانه شناور است چیست. پس بدان‌سو شنا نموده، صندوق را به ساحل‏ آورد.
اکنون گازران دیگر نیز سر رسیده بودند و همه‏ کنجکاوانه منتظر بودند تا از محتویات درون صندوق سر در بیاورند. کودک که از جنبش آرام امواج به خواب رفته‏ بود بیدار شد و بنای گریه گذاشت. همه آگاه شدند که‏ درون صندوق طفلی است و آن هم بی‌حد زیبا. گازر چند لحظه‏ای‏ به‌حالت تعجب ایستاد و بعدا روی به یاران خود نموده‏ گفت: خدا را شکر که محتوی این صندوق کودکی بدین‏ زیبایی می‌باشد. من و همسرم سال‌ها در انتظار فرزندی بوده‏ایم،‏ ولی بدون نتیجه، فکر می‌کنم باید این کودک را نجات‏ دهم و او را به فرزندی بپذیرم. گازران دیگر بر حس بشر دوستی و عاطفه‌ی انسانی دوست خود محمد آفرین خواندند و او را بدین کار تشویق کردند. پس محمد با شادمانی بسیار دست از کار کشید و عازم منزل گردید.
زنش از دیدن‏ کودک با شگفتی بسیار گفت: چه کودک زیبایی، فرزند کیست؟ مرد جواب داد: او از این پس به ما تعلق خواهد داشت، تو سال‌ها در انتظار فرزندی بوده‏ای، او را برای خود نگاه‌دار. پس تمامی داستان را به همسر خود گفت. آن‌ها کودک را به‌خاطر زیبایی فوق‌العاده‏اش‏ «سسی» یعنی «ماه» نامیدند و بچه تحت سرپرستی پدر و مادر جدید خود بزرگ گردید. وقتی به پانزده سالگی‏ رسید چنان زیبایی خیره‏کننده‏ای داشت که هر قلبی را به تپش درمی‌آورد و هر فکری را به تحسین وامی‌داشت‏ و با آن‌که در خانه‌ی محقر رختشویی بزرگ شده بود، در کمال‏ و زیبایی دست‏کم از شاهزادگان نداشت.
دیگر نام او بر سر زبان‌ها افتاده بود، هر کجا نام از زیبایی می‌رفت. اولین دفعه نام سسی به‌میان آورده می‌شد و هر کجا جوانان گرد می‌آمدند، موضوعی شیرین‏تر از احوال‏ سسی را برای مباحثه نمی‌یافتند. صدها ترانه در وصف‏ زیبایی سسی ماه بمبور سروده شد و کاروانیان در شب‌های‏ مهتابی در بیابان‌های دورافتاده این ترانه را بر می‌خواندند و دل‏ خود بدین‌گونه شاد می‌داشتند. مردم شهر برای این‌که نگاهی به‌صورت زیبای سسی‏ افکنده باشند، خود از گوشه و کنار شهر لباس‌های‌شان را برای محمد می‌آوردند و از این لحاظ به‌زودی کار محمد بالا گرفت و مرد ثروتمندی گردید. ولی با این حال دست از حرفه‌ی‏ خود برنداشت و کارگران بسیاری را برای شستن لباس‌هایی‏ که به دکانش آورده می‌شد استخدام کرد.
در ماورای رود «سند» و در پس بیابان‌های سوزان سند سرزمینی به‌نام «کیچ مکران» وجود داشت. امیر «کیچ» را چهار فرزند بود که «شاهزاده پنو» از همه در نزد پدر عزیزتر بود. این شاهزاده بسیار شجاع و زیبا، پرشور و مخاطره‏جو بود. روزی پنو در خانه‌ی یکی از تجار شهر حضور داشت و تاجران در آن خانه گرد آمده بودند. تاجرانی که از بمبور آمده بودند در وصف زیبای زنان‏ آن شهر گفتگو می‌کردند. یکی از آنان پرسید: آیا درباره‌ی ماه بمبور شنیده‏ای؟ دیگری جواب داد: آه،سسی را می‌گویی. زیبایی او را حدی نباشد و هیچ زنی بدان زیبایی مادر روزگار به‌وجود نیاورده است. او چنان زیباست که دل‌های سخت شجاعان‏ را به تاب و تب می‌اندازد. اگر نگاهی از مرحمت بر گدایی‏ بیفکند، آن گدا چنان احساس شادمانی می‌کند که گویی‏ تمام ثروت‌های جهان را بدو بخشیده‏اند.
در این میان‏ شاهزاده پنو که از این همه داد سخن در وصف زیبایی‏ سسی بی‌تاب شده بود پرسید: این ماه بمبور کیست که‏ آن‌قدر راجع به او صحبت می‌کنید؟ قربان، این ماه دختر، گازری از اهل بمبور است. داستان‌های زیادی راجع به گذشته‌ی دختر نقل می‌کنند، ولی هیچ‏کس را در این امر که او زیباترین‏ و افسونگرترین زن این نواحی می‌باشد و هیچ زن دیگری‏ نمی‌تواند با او در زیبایی و کمال مقابله کند، اختلافی‏ نیست. پنو از این توصیف‌ها به وجد آمد و قلب مخاطره‏جویش‏ مشتعل گردید و ندیده به سسی دل بست. از این لحاظ زود مجمع تاجران را ترک گفت و به قصر خود بازگشت‏، در حالی که در این اشتیاق می‌سوخت و فکر می‌کرد چگونه‏ می‌توان به دیدار این ماه نائل گردید. این همه داد سخن‏ در وصف زیبایی سسی افکار او را پریشان کرده بود و هر چه‏ بیشتر بدان می‌اندیشید، اشتیاقش فزون‌تر می‌گشت و بالاخره‏ تصمیم گرفت در لباس تاجری به شهر بمبور برود.
پس از چندین هفته با کاروان خود به بمبور وارد شد و مردم‏ که هرگز تاجری بدین ثروت و مکنت ندیده بودند، همه‏ راجع به وی صحبت می‌کردند، مخصوصا درباره‌ی زیبایی و دلیری‏ تاجر جوان که در این عمر کم بدین سرمایه و مقام‏ رسیده است. تاجر تازه‌وارد بهترین کالاها را آورده‏ بود و آن‌ها را با قیمت کاملا مناسبی می‌فروخت. مشک و عنبری‏ که تاجر با خود آورده بود، هرگز به این شهر آورده نشده‏ بود. وقتی خبر از آمدن تاجر به سسی که خیلی به مشک و عنبر و عطرهای دیگر علاقه داشت رسید، تصمیم گرفت از او دیدن کند و اشیاء مورد نظر خود را خریداری کند.
در میان اقوام محمد زن شوهردار جوانی بود که همیشه‏ همراه سسی بود و مسئولیت سرپرستی سسی را به‌عهده داشت و محمد نیز بدین زن اعتماد کامل داشت. این زن «راکی» نام داشت و بی‏اندازه او و سسی به هم نزدیک‏ بودند و سسی تمام رازهای خود را با وی در میان می‌گذاشت. پس راکی و سسی برای خریدن کالاهای مورد نیاز، نزد تاجر بیگانه رفتند. سسی برای این‌که شناخته نشود و جلب‏ توجه ننماید، چهره‌ی خود را پوشانده بود. ولی وقتی به‏ بساط تاجر رسید، مجبور شد برای بهتر دیدن اجناس روپوشش را از چهره کنار زند. پنو چهره‌ی زیبای سسی را بدید و با یک نگاه دیوانه‌ی وی شد و به خود گفت اگر این مهپاره‏ سسی نباشد، پس بمبورا دو ماه باشد. پنو به سختی‏ توانست بر احساسات خود فائق آید و به زودی فهمید که‏ سسی همین مشتری زیبای وی است.
در این میان راکی به سسی گفت: عجله کن سسی، هر چه می‌خواهی بگیر و بگذار زود به خانه‏ برگردیم. اما سسی که در زیبایی مرد جوان خیره مانده‏ بود، چندان متوجه گفتار دوستش نشد. گویی دستی‏ از غیب آن دو را به همدیگر بسته بود. پس از برگشت‏ به خانه، سسی رنجور گردید و نمی‌توانست فکر مرد جوان‏ را از خاطر خود براند. راکی که تجربه دیده بود و از خوب‏ و بد روزگار آگهی بیشتری داشت، بر غم دوست خود پی برد و سعی کرد وی را به صحبت بکشاند و از راز او خبردار گردد. سسی اول چیزی نمی‌گفت، سپس پس از تمناهای دوستش با گریه به آغوش راکی پناه برد و بدین وجه رازش برملا گردید. راکی که از غم دوستش آگاه شده بود او را دلداری بداد و قول داد به دیدن تاجر جوان برود تا ببیند احساسات وی چیست.
روز بعد راکی به دیدن‏ تاجر جوان رفت و حال او را بدتر یافت. او دیگر علاقه‏ای به‏ تجارت نداشت و کالاهای خود را به رایگان به مردم می‌داد. راکی‏ که حال را بدین منوال بدید گفت: آقای محترم، بدانید که‏ دوست من نیز از دیدن شما بر همین روزگار افتاده، ولی‏ شما به تاجران نمی‏مانید، از کجا می‌آیید و که هستید؟ پنو نیز چون غم‌خواری یافت، دریچه‌ی اسرار خود را بر راکی گشود. آن‌ها برای مدتی صحبت کردند و راکی‏ که سخت تحت تاثیر دلدادگی تاجر جوان قرار گرفته‏ بود، قول داد از جانب پنو به خواستگاری سسی نزد محمد برود.
شبانگاه که محمد از کار روزانه‌ی خود به منزل‏ برگشت، راکی با زرنگی زیاد موضوع را به سن و ازدواج سسی کشانید. او گفت که سسی به سن‏ ازدواج رسیده است، ولی به‌نظر می‌رسد شما راجع به آن نمی‌اندیشید، نقشه‌ی شما درباره‌ی زندگی آینده‌ی سسی چیست؟ محمد جواب داد: ها، مگر خواستگاری پیدا کرده‏ای؟ ولی بدان من حاضر نیستم، او به غیر از میان هم‏پیشگان‏ خودم ازدواج کند و در میان آنان نیز شخص قابلی نمی‌بینم. روز بعد راکی نزد پنو رفت و به وی گفت که فقط به شرطی‏ می‌توانی با سسی ازدواج کنی که خود را به‌عنوان رختشو‏ معرفی نمایی. پنو گفت: من می‌توانم به‌خاطر سسی دست‏ به هر کاری بزنم.
پس پنو به جامه‌ی گازران درآمد و روز بعد راکی او را نزد پدر سسی برد و گفت‏: این همسری‏ است که تو برای دخترت می‌خواهی. محمد از کمال و زیبائی پنو در تعجب شد و پرسید: کار تو چیست پسرم؟ پنو جواب داد: من رختشوی دست‏تنگی بیشتر نیستم که‏ برای به‌دست آوردن شغلی به بمبور آمده‏ام. محمد گفت: بسیار خوب، ولی پیش از دادن دخترم‏ به تو باید ببینم چگونه کار می‌کنی. این لباس‌ها را برای‏ شستن ببر و بعدا خواهم دید که قابل ازدواج، با سسی‏ هستی یا نه!
پنو یک سفره‌ی بزرگ لباس برای شستن برد، ولی چون‏ هرگز هیچ چیزی نشسته بود تا ظهر نتوانست مقدار زیادی‏ از لباس‌ها را بشوید. وقتی راکی برای آوردن غذای‏ پنو آمد، تصمیم گرفت او را در این امر کمک کند و لباس‌ها را نزد یکی از اقوام خود برده همه را شستند و خشکاندند و در زودترین وقت به خانه‏های صاحبان آن‏ رساندند. شب پنو به خانه‌ی محمد رفت و مرد گازر از او درباره‌ی چگونگی‏ کارش پرسید. پنو جواب داد که همه‌ی لباس‌ها را شسته‏ و به‌دست صاحبانش رسانیده است. ولی مرد رختشوی گفت‏ باید صبر کنم و اگر هیچ‌گونه شکایتی دریافت نکردم،‏ آن‌وقت به کاردانی تو پی خواهم برد، ولی صاحبان لباس‌ها هرگز شکایتی به گازر نبردند و گازر با ازدواج سسی با پنو رضایت‏ داد. مراسم ازدواج آن دو دلداده به زودی برگذار گردید و پنو پس از ازدواج با محبوبش خانه‌ی بزرگ و مرفهی خریداری‏ کرد و با دلبند خود بدان خانه رفت و زندگی پر از سعادت‏ آنان با یکدیگر شروع شد.
از طرف دیگر حکمران کیچ که از آمدن پسرش بسیار دلتنگ گردیده بود، قاصدانی برای آوردن وی فرستاد، اما هیچ‌کدام از آن فرستادگان نتوانستند او را وادار به برگشت‏ نمایند و بدون پنو به کیچ مکران برگشتند. حکمران کیچ بسیار دلتنگ شد و سه پسر دیگرش چون‏ حال پدر بدان‌گونه دیدند قصد آوردن برادر کردند. به زودی به بمبور رسیدند و به خانه‌ی پنو و سسی رفتند. پنو از دیدن برادران بسیار مشعوف شد و شادمانی‌ها کرد و مهمانی بزرگی برپا نمود تا آمدن برادرانش را جشن‏ بگیرد و سسی عزیزش را نیز بدان‌ها معرفی کند. برادران‏ بسیار تحت تاثیر زیبایی خیره‏کننده‌ی سسی قرار گرفتند و او را ستودند.
همه خوش بودند و پس از صرف شام به‏ نوشیدن مشغول شدند. سسی برادران را تنها گذاشت‏ تا از وطن خود حرف بزنند و رنج دوری و فراق را بازگو کنند. پاسی از نیمه‏شب گذشته بود و همگی را مستی‏ فراگرفته بود. در این وقت یکی از برادران قمقمه‏ای پر از جبه‌ی خود برگرفت و در حالی که می‌گفت این مشروب را مخصوصا از سرزمین عزیزمان کیچ آورده‏ام، آن را به‏ پنو داد. پنو از آن رنگ‏وبوی آشنای شراب شاد گشت‏. پس از آن بنوشید و بی‌هوش نقش بر زمین شد. برادران‏ که به منظور خود رسیده بودند، او را به‌دوش کشیده به‏ کاروانسرای خود رفتند و بر اشتران تندپا سوار گردیده‏، به گذشتن از بیابان همت گماردند.
لحظاتی گذشت و سسی دیگر صداهای شادمان آن‌ها را نشنید. به اطاقی که آن‌ها را ترک گفته بود رفت‏، ولی اثری از آنان نیافت. پس حقیقت بر وی معلوم گردید و دانست که برادران برای ربودن پنوی وی آمده بودند. از این فکر دیوانه شد و آتش بر دلش افتاد، خروشی‏ جانگداز برآورد و از خانه خارج گردید، پس از چندی‏ از دروازه‏ای که به‌سوی مکران باز می‌شد بیرون رفت و نشانه‌ی پای اشتران بدید. بدون این‌که بفهمد چه‏ می‌کند شروع به‌دنبال کردن اثر پا در بیابان نمود. بامداد ظاهر گشت و آفتاب سوزان شد. آن‌قدر دویده بود و پنو را با نام خوانده بود که پوست پایش دریده شده بود و رمق در تنش باقی نمانده بود. خارهای بیابان پاهای‏ لطیفش را آغشته به‌خون کرده بودند و زبان در دهانش‏ خشکیده بود. آفتاب سوزان نیز بر بدن چون برگ گل نازکش‏ تازیانه می‌زد. آفتاب نیم‌روز طاقت او را تاب کرده‏ بود و آهسته در آن آفتاب سوزان به‌جانب مکران می‌خرامید. هیچ فکری جز محبوبش پنو، در جان و دل او نبود.
به نزدیک‌های غروب او نیز گویا به غروب زندگی خود نزدیک می‌شد. در این وقت کلبه‏هایی چند از دور بدید و بدان سو شتافت تا مگر شاید بتواند خبری از پنوی خود به‌دست آورد. این کلبه‏ها به چوپانانی چند تعلق داشتند. سسی ضربه‏ای به در اولین کلبه نواخت، مرد خشن و پر گرد و خاکی در پس در نمایان شد و پرسید: تو که هستی؟ من سسی هستم و دنبال پنو می‌گردم، آیا او را ندیده‌ای.
مرد اظهار بی‏اطلاعی کرد و سسی با دل پر غم از آن‌جا عزم دور شدن نمود، ولی گویا پاهایش طاقت کشیدن‏ او را نداشتند،مرد چوپان از دور ناظرش بود و بر آن همه زیبایی حسرت می‌خورد. چه با وجود تحمل رنج‌های جانفرسا هنوز آن زیبایی و طراوت عالم‏افروز در سسی باقی‏مانده بود که هر سری را به‌طرف او برگرداند و هر دلی را به طپش‏ درآورد. مرد چوپان را خیالاتی شهوانی در برگرفت‏ و به سسی بانگ زد که بایستد و به کلبه‌ی چوپان برگردد. ولی سسی از لحن صدای چوپان به قصد ناپاک او پی‏ برد، پس آهی از نهاد برآورده، با تمام قوا آهنگ فرار کرد، ولی قوه و طاقی در او باقی نمانده بود، پس ناگه به زمین‏ افتاد و با آخرین اشعه‌ی زردرنگ خورشید روان از تنش‏ پرواز کرد.
مرد چوپان چون حال به‌دینسان بدید، بر عمل زشت خود آگه شد و بر جسد آن زیبا گریستن بنا نهاد. آخرالامر بر تپه‏ای که مشرف به بیابان‌های اطراف بود گوری بکند و سسی را بدان سپرد. از طرف دیگر پنو که هنوز اثر دوا در او باقی‏مانده‏ بود به خواب بود، ولی در نیمه‏های روز به‌هوش آمد و از اطراف کار آگاه شد و از برادران پرسید کجا هستند و سسی‏ کجاست؟آن‌ها گفتند که ما نزد پدر خود می‌رویم و سسی‏ به‌زودی در آن‌جا به تو ملحق خواهد شد. ولی پنو را دل‏ به‌تاب و غمی سوزان افتاد و آه از نهاد برآورد. سپس خود را از پشت اشتر بر زمین افکنده، به‌سوی دیار محبوب رو نهاد. برادران سعی کردند او را مجبور به برگشت نمایند، ولی‏ پنو شمشیر از نیام کشید و گفت مگر جسد مرا به مکران‏ برید، زنده به‌دانجا نخواهم آمد.
برادران چون حال بدین‌گونه‏ دیدند و از طرف دیگر بر وی حسد نیز می‏بردند، او را در بیابان سوزان ترک کردند. پونو حتی سعی نکرد اشتری‏ را نیز سوار شود تا به آسانی مراجعت کند. چون دیوانگان‏ به هر طرف می‌دوید و می‌خروشید و سسی را به‌نام صدا می‌کرد، ولی تنها جوابش انعکاس صدای خودش در بیابان سوزان‏ بود. روز اول را تاب سختی‌های بیابان را بیاورد، ولی در شب‏ چنان خستگی بر وی غالب شد که نتوانست قدمی بر جلو نهد. پس از استراحت شبانه، دگرباره روز دوم رو بر راه‏ نهاد و دست سرنوشت او را به‌جایی افکند که روز پیشش‏ سسی در آن‌جا بود.
پنو از دور مردی را بدید که بر گوری خم شده و عبادت می‌کند. چون پنو به گور نزدیک شد، مرد سر از تفکر برداشت و او را و خود را ناتمام گذاشت. مرد چوپان پرسید: آیا تو پنو هستی؟ قلب پنو از این آشنایی فرو ریخت و جواب مثبت داد. چوپان بدو تمام احوال سسی بگفت و پنو خاک غم بر سر بریخت. پس پنو خود را بر گور محبوب افکند و بی‏حرکت‏ بماند،سپس آخرین ناله از سینه‌ی پرسوز برآورد و روحش‏ به‌سوی روح سسی به پرواز درآمد.
اکنون آرامگاه این دو دلداده زیارتگاه مردمان سند و بلوچستان می‌باشد و این مزار در چندین فرسنگی شمال غربی‏ شهر کراچی قرار دارد. هر روز قافله‏هایی از دلدادگان‏ بدان مزار عشق روی می‌نهند، مگر تا از آن حوالی که‏ گویا هنوز صدای سسی و پنو طنین‏انداز است الهام‏ بگیرند، چه پنو نیز به‌دست چوپان در کنار سسی به‌خاک‏ سپرده شد.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نگاره: Abeer Kasiri (abeerkasiri.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده