۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱

داستانک ۱ - میان خواب و بیداری

در شهری که به‌دنیا آمدم، زن و دختری بودند که عادت داشتند در خواب راه بروند! در یکی از شب‌های تابستان آرام و زیبا، مادر و دختر طبق عادت همیشگی‌شان در خواب راه رفتند و در باغ مه‌گرفته‌ی‌شان به‌هم رسیدند.
مادر به دخترش گفت: هلاک شود آن دشمن بدخوی من! تو جوانی مرا تباه کردی تا زندگی خود را بر ویرانه‌های زندگانی‌ام آباد کنی. ای کاش می‌توانستم تو را به قتل برسانم! 
دختر پاسخش داد و گفت: ای زن نفرین شده و پست و خودخواه! ای کسی که سدِّ راه آزادی من شده‌ای! ای کسی که دوست می‌دارد زندگی‌ام را انعکاس زندگی فرسوده‌ی خود کند! آیا شایسته‌ی هلاک نیستی؟
در همین اثنا بود که خروس بانگ زد و هر دو در حالی که در باغ راه می‌رفتند از خواب بیدار شدند. لذا مادر با مهربانی گفت: این تو هستی ای کبوتر من!
دخترش با صدای شیرین پاسخ داد و گفت: آری! من هستم ای مادر مهربانم!
نوشته‌ی جبران خلیل جبران

 

داستانک ۲ - راننده‌ی بی‌خاصیت

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایقی پس از این‌که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت‌سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ‌پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد. راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه‌ی نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند، نفر سوم به او پشت پا زد و راننده محکم به زمین خورد، ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان‌ها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی‌خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود. چون وقتی داشت دنده عقب می‌رفت سه موتور نازنین را خرد کرد و رفت.
نتیجه: شاید فردی که در خورد با مشکلات آرام و بدون هیاهو عمل می‌کند در ذهن قصد و نیت بزرگتری دارد. این طور آدم‌ها را نباید هرگز دست کم گرفت.

 

داستانک ۳ - چراغ قرمز

یه افسر به یکی از سربازاش می‌گه: امشب از اول این کوچه تا اون چراغ قرمز کشیک بده و فردا صبج هم بیا پاسگاه.
خلاصه فردا و پس فردا از سربازه خبری نیست. روز سوم سربازه پریشون میاد پاسگاه. افسر ازش می‌پرسه: چرا این‌قدر دیر اومدی؟
سرباز می‌گه: آخه اون کامیون از تهران می‌رفت قم. چراغ قرمزی که گفتید، چراغ ترمز اون کامیون بود!

 

داستانک ۴ - پسرک و یک سنتی

پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه‌ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق‌زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه‌ی روزها هم با چشمان باز سرش را به‌سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه‌های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش، ۲۹۶ سکه‌ی ۱ سنتی، ۴۸ سکه‌ی ۵ سنتی، ۱۹ سکه‌ی ۱۰ سنتی، ۱۶ سکه‌ی ۲۵ سنتی، ۲ سکه‌ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده‌ی یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت.
در برابر به‌دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل‌انگیز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشید، درخشش ۱۵۷ رنگین‌کمان و منظره‌ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچ‌گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان‌ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر درمی‌آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

 

داستانک ۵ - فراموش نکنیم که هستیم

چوپانى به وزارت رسید. هر روز بامداد برمى‌خاست و کلید برمى‌داشت و در خانه‌ی پیشین خود باز مى‌کرد و ساعتى را در در خانه‌ی چوپانى خود مى‌گذراند. سپس بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت.
شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر (چوپان) بدان خانه درآمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به‌دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: اى وزیر! این چیست که مى‌بینم؟
وزیر گفت: هر روز بدین‌جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم، که هر که روزگار ضعف، به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت: بگیر و در انگشت کن؛ تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى!

 

داستانک ۶ - نیمرو

شخصی دامن پیراهنش را در دست گرفته و در بیابان به این طرف و آن طرف می‌رفت و شخص دیگری هم یک تکه نان برداشته و دنبال او می‌دوید. از اولی پرسیدند، این چه کاری است که تو می‌کنی؟
گفت: می‌خواهم که اگر یکی از مرغان هوا تخمی انداخت، در دامن من بیفتد و با آن نیمرو درست کنم!
به دومی گفتند: تو برای چه دنبال او راه افتاده‌ای؟
جواب داد: خب! اگر تخم مرغی به‌دست او افتاد و نیمرو درست کرد، من هم یک لقمه از آن نیمرو بخورم!

 

داستانک ۷ - راز موفقیت

در کافه دو شعبده‌باز برنامه اجرا می‌کردند که یکی موفق بود و دیگری طرفدار چندانی نداشت. روزی شعبده‌باز ناموفق از آن دیگری پرسید چه رازی‌ست که تماشاچیان تو را دوست دارند در حالی که تو اذعان داری کار من حرفه‌ای‌تر است؟
شعبده‌باز موفق گفت: از تو سوالی دارم. احساست نسبت به کسانی که شب‌ها دورت جمع می‌شوند و به کارهایت چشم می‌دوزند چیست؟
گفت: به آن‌ها احساسی ندارم. فکر می‌کنم عده‌ای بیکار و پول‌دار دور من جمع می‌شوند و من مجبورم برای چندرغاز آن‌ها را بخندانم.
شعبده‌باز موفق گفت: اما می‌دانی احساس من نسبت به تماشاچیان چیست؟ دائما به خود می‌گویم اگر این آدم‌های نازنین پول‌شان را صرف شنیدن مزخرفات من نمی‌کردند چه اتفاقی می‌افتاد؟ با این طرز فکر خود را مدیون آن‌ها احساس می‌کنم و در نتیجه همه‌ی‌شان را دوست دارم و چون این علاقه صمیمانه است بر دل آن‌ها نیز می‌نشیند و این راز موفقیت من است.

 

داستانک ۸ - لعنت بر شیطان

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!»
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می‌خندی؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خنده‌ام می‌گیرد.»
پرسیدم: «مگر چه کرده‌ام؟»
گفت: «مرا لعنت می‌کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده‌ام!»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می‌خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی‌ست که آن را رام نکرده‌ای. نفس تو هنوز وحشی‌ست؛ تو را زمین می‌زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره‌ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلا برو سواری بیاموز!!!»

 

داستانک ۹ - سرنوشت

در طول نبردی مهم و سرنوشت‌ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می‌شوند، اما سربازانش تردید داشتند و دودل بودند. در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه‌ی دعا که همراه سربازانش انجام شد، ژنرال سکه‌ای درآورد و گفت: «سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد. اگر رو آمد، می بریم، اما اگر شیر بیاید، شکست خواهیم خورد. سرنوشت خود مشخص خواهد کرد.»
سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند، تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی‌خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: «آیا تو واقعا سرنوشت ما را به شیر یا خط سکه واگذاشتی؟!»
ژنرال در حالی که سکه‌ای را که دو طرف آن رو بود، به ستوان نشان می‌داد، جواب داد: «کاملا حق با شماست.»

 

داستانک ۱۰ - حاضر جوابی چرچیل

یک روز چرچیل از کوچه‌ای باریک که فقط امکان عبور یک نفر را داشت رد می‌شد. از روبه‌رو یکی از رقبای سیاسی زخم‌خورده‌اش می‌رسد. بعد از این‌که کمی تو چشم همدیگر نگاه می‌کنند، رقیب چرچیل می‌گوید: من هیچ وقت خودم را کج نمی‌کنم تا یک آدم احمق از کنار من عبور کند. چرچیل در حالی که خودش رو کج می‌کرده می‌گوید: ولی من این کار را می‌کنم.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده