داستانک ۱ - نجات مرد جهنمی با تار عنکبوت
مردی در جهنم بود که فرشتهای برای کمک به او آمد و گفت: من تو را نجات میدهم، برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام دادهای. فکر کن ببین آن را بهخاطر میآوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دید، اما برای آنکه او را له نکند، راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.
مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند، بهسمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند. اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره بهسمت جهنم پرت شد.
فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.
داستانک ۲ - بلیت بازی گلف
بعد از ظهر شنبه بود و هوا آفتابی، دوستم بابی لوییس آن پدر نمونه، بچههایش را برای بازی گلف برده بود. به باجهی بلیتفروشی که رسید پرسید: ورودی چقدر است؟
بلیتفروش گفت: سه دلار برای خودتان و سه دلار برای بچههای شش سال به بالا؛ بچههای شش ساله و کوچکتر هم نیازی به بلیت ندارند. بچههای شما چند سالهاند؟
بابی گفت: این آقای وکیل سه سال دارد و آن آقای دکتر هفت سال. پس باید شش دلار بدهم.
بلیتفروش گفت: گنجی چیزی پیدا کردهای؟ میتوانستی سه دلار را به جیب بزنی، میتوانستی بگویی این آقای دکتر شش سال دارد. من که متوجه تفاوتش نمیشدم.
بابی در جواب گفت: درست است، اما بچهها که متوجه میشدند.
اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند، صداقت است.
داستانک ۳ - مرگ گربه
حکیمی بر سر راهی میگذشت. دید پسر بچهای گربهی خود را در جوی آب میشوید. گفت: گربه را نشور، میمیرد!
بعد از ساعتی که از همان راه برمیگشت دید که بعله...! گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، میمیرد؟
پسرک گفت: برو بابا، از شستن که نمرد، موقع چلاندن مرد!!
داستانک ۴ - زیبایی رایگان است
مردی در نمایشگاهی گلدان میفروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضیها بدون تزیین بودند، اما بعضیها هم طرحهای ظریفی داشتند. زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفتزده دریافت که قیمت همهی آنها یکی است. او پرسید: چرا گلدانهای نقشدار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند؟ چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است، همان پول گلدان ساده را میگیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم. قیمت گلدانی را که ساختهام میگیرم. زیبایی رایگان است.
پائولو کوئیلو
داستانک ۵ - ناصرالدین شاه و کاروانسرادار
نیمهشبی گذر ناصرالدین شاه و دو نفر از همراهانش به کاروانسرایی افتاد. در را محکم کوبیدند و کاروانسرادار بیدار شد. داد زد: کی هستی؟ مگه سر آوردی؟!
ناصرالدین شاه گفت: ما هستیم... سلطان بن سلطان، خاقان بن خاقان، سلطان صاحبقران، شاهنشاه ایران، پادشاه ملک و رعیت، ناصرالدین شاه قاجار!
کاروانسرادار گفت: ما برای این همه آدم جا نداریم!
داستانک ۶ - روی من حساب باز نکنید
پادشاهی اعلام کرده بود که دخترش را فقط به ازدواج مردی درمیآورد که بلندقامت، تحصیل کرده، باشعور، خوش قیافه، ورزشکار، جوان و... باشد. بعد از چند روز شخصی قدخمیده، بیسواد و بدقیافه درحالی که مرتب سرفه میکرد، عصازنان به قصر مراجعه کرد و به دربان گفت: بهخاطر اعلامیهی اخیر پادشاه آمدهام. دربان با تعجب و در حالی که به زور از پوزخند خود جلوگیری میکرد گفت: ولی تو که هیچ چیزت با آنچه پادشاه میخواهد شباهت ندارد؟!
یارو گفت: بله! خواستم عرض کنم که دور بنده را خط بکشد و مبادا روی من حساب کند؟!
داستانک ۷ - اول رئیس
یه روز مسول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار بهسمت سلف قدم میزدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا میکنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر میشه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده میکنم.
منشی میپره جلو و میگه: «اول من، اول من! من میخوام که توی باهاما باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم.» پوووف! منشی ناپدید میشه.
بعد مسول فروش میپره جلو و میگه: «حالا من، حالا من! من میخوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بیانتهای نوشیدنی خنک داشته باشم و تمام عمرم حال کنم.» پوووف! مسول فروش هم ناپدید میشه.
بعد غول به مدیر میگه: «حالا نوبت توئه.»
مدیر میگه: «من میخوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!»
نکته: اینکه همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه!
داستانک ۸ - اشتباه فرشتگان و زندگی با عشق
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود. پس از اندک زمانی دادِ شیطان درمیآید و رو به فرشتگان میکند و میگوید: جاسوس میفرستید به جهنم؟! از روزی که این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت میکند و عرصه را به من تنگ کرده است.
سخن درویش این چنین بود: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
داستانک ۹ - صدراعظم آقامحمدخان و شکایت شاکی
در زمان آقامحمدخان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدراعظم نسبت داشت، نزد صدراعظم شکایت برد. صدراعظم دانست حق با شاکى است و گفت: اشکالى ندارد، مىتوانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.
صدراعظم گفت : پس به شیراز برو.
مرد گفت: شیراز هم در اختیار خواهرزادهی شماست.
صدراعظم گفت : پس به تبریز برو.
مرد گفت: آنجا هم در دست نوهی شماست.
صدراعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مىدانم؟ برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.
داستانک ۱۰ - پیپ ژوزف استالین
یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با ژوزف استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپاش گم شده است. از رئیس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه. بعد از نیم ساعت، استالین پیپاش را در کشوی میزش پیدا کرد. لذا از رئیس کا.گ.ب خواست که هیئت گرجی را آزاد کند.
رئیس کا.گ.ب گفت: «متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیئت اقرار کردهاند که پیپ را برداشتهاند و بقیه هم موقع بازجویی مردند!»
گردآوری: فرتورچین