۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۵

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۵

داستانک ۱ - مرد فقیر و کره‌های گرد

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست می‌کرد و او آن را به تنها بقالى روستا مى‌فروخت. آن زن روستایی کره‌ها را به‌صورت قالب‌های گرد یک کیلویى درمی‌آورد و همسرش در ازای فروش آن‌ها، مایحتاج خانه را از همان بقالی مى‌خرید.
روزى مرد بقال به وزن کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آن‌ها را وزن کند. هنگامى که آن‌ها را وزن کرد، دید که اندازه‌ی همه‌ی کره‌ها ۹۰۰ گرم است.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: «دیگر از تو کره نمى‌خرم، تو کره‌ها را به‌عنوان یک کیلویی به من مى‌فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.»
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش ما ترازویی نداریم که کره‌ها را وزن کنیم. ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به‌عنوان وزنه قرار دادیم.»
یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى‌گیریم.

 

داستانک ۲ - دیدن سفیدی‌ها و خوبی‌ها

از کوفی عنان (دبیر کل اسبق سازمان ملل و برنده‌ی جایزه صلح نوبل) پرسیدند: بهترین خاطره‌ی شما از دوران تحصیل چه بود؟ او جواب داد: روزی معلم علوم ما وارد کلاس شد و برگه‌ی سفید را به تخته سیاه چسباند. در وسط آن لکه‌ای با جوهر سیاه نمایان بود. بعد معلم از شاگردان پرسید: بچه‌ها در این برگه چه می‌بینید؟ همه جواب دادند: یک لکه‌ی سیاه آقا.
معلم با چهره‌ای اندیشمندانه لحظاتی در مقابل تخته کلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لکه سیاه اشاره کرد و گفت: بچه‌های عزیز! چرا این همه سفیدی اطراف لکه سیاه را ندیدید؟
کوفی عنان می‌گوید: از آن روز تلاش کردم اول سفیدی‌ها (خوبی‌ها، نکات مثبت، روشنایی‌ها و...) را ببینم.

 

داستانک ۳ - من و روان پزشک

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم: شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد؛ چون بزرگ‌تراست.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را برمی‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟!

 

داستانک ۴ - سخنرانی ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت. مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند. جای نشستن نبود و بعضی‌ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد ابوسعید گفت: شما را به‌خدا از آن‌جا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند و جای نشستن برای بقیه باز شد.
نوبت به سخنرانی ابوسعید ابوالخیر رسید او از سخنرانی خودداری کرد! مردم که به‌مدت یک ساعت در مسجد نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند. ابوالسعید ابوالخیر پس از مدتی سکوت گفت: هر آنچه که من می‌خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید، تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.

 

داستانک ۵ - غرور عابد

روزى حضرت عیسى از صحرایى می‌گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آن‌جا زندگى می‌کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‌جا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن بازماند و همان‌جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن. در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به‌دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ!
برگرفته از کتاب کیمیای سعادت، امام محمد غزالی

 

داستانک ۶ - مراتب ایمان

روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در  باری، مشغول نوشیدن قهوه بودند.
یکی از مردها گفت: من پسری دارم که کشیش است. هر جا که می‌رود، مردم او را «پدر» خطاب می‌کنند!
مرد دوم گفت: من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی می‌رود، مردم به او می‌گویند: «سرورم»!
مرد سوم گفت: پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی می‌شود، مردم او را «عالی‌جناب» صدا می‌کنند!
مرد چهارم گفت: پسر من پاپ است و وقتی جایی می‌رود، او را «قدیس بزرگ» خطاب می‌کنند!
زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت: من یک دختر دارم. ۱۷۸ سانت قدش است، بسیار خوش‌هیکل، دور کمرش ۶۱ سانت، دور باسنش ۹۲ سانت، با موهای بلوند و چشم‌های روشن. وقتی وارد جایی می‌شود همه می‌گویند: «خدای من»!

 

داستانک ۷ - کوکاکولا و اعراب

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت. دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»
وی جواب داد: «هنگامی که من به آن‌جا رسیدم، مطمئن بودم که می‌توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی‌دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آن‌ها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:
پوستر اول مردی را نشان می‌داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی را نشان می‌داد که در حال نوشیدن کوکاکولا بود.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می‌داد.
پوسترها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به‌کار آمد؟»
وی جواب داد: «متاسفانه من نمی‌دانستم آن‌ها از راست به چپ می‌خوانند و لذا آن‌ها ابتدا تصویر سوم،  سپس دوم و بعد اول را دیدند!

 

داستانک ۸ - انعام بیل گیتس

بعد از خوردن غذا بیل گیتس (ثروتمند معروف آمریکایی) ۵ دلار به‌عنوان انعام به پیشخدمت داد. پیشخدمت ناراحت شد. بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد: چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت: من ناراحت نشدم، متعجب شدم! به‌خاطر این‌که پسر شما ۵۰ دلار به من انعام داد، در حالی که شما که پدر او هستید و پولدارترین انسان روی زمین هستید، فقط ۵ دلار انعام می‌دهید!
بیل گیتس خندید و جواب معناداری گفت: او پسر پولدارترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده‌ام.

 

داستانک ۹ - پیرزن و مناره‌ی کج مسجد

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می‌ساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده‌کاری‌ها را انجام می‌دادند.
پیرزنی از آن‌جا رد می‌شد. وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره‌ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!! و مدام از پیرزن می‌پرسید: مادر، درست شد؟!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله. درست شد. تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد کج می‌ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!

 

داستانک ۱۰ - امیدواری موش‌ها

تعدادی موش آزمایشگاهی رو در استخر آبی انداختند و زمان گرفتن تا ببینن چند ساعت دوام میارن، حداکثر زمانی رو که تونستن دوام بیارن ۱۷ دقیقه بود. سری دوم موش‌ها رو با توجه به این‌که حداکثر ۱۷ دقیقه می‌تونن زنده بمونن به همون استخر انداختن، اما این بار قبل از ۱۷ دقیقه نجاتشون دادن. بعد از این‌که زمانی رو نفس تازه کردن، دوباره اون‌ها رو به استخر انداختن. حدس بزنید چقدر دوام آوردن؟ ۲۶ ساعت!
پس از بررسی به این نتیجه رسیدن که علت زنده بودن موش‌ها این بوده که اون‌ها امیدوار بودن تا دستی باز هم اون‌ها رو نجات بده.
نکته: امیدوار بودن ساده‌ترین کاری است که می‌تونی انجام بدی، پس امیدوار باش.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده