۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۷

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۷

داستانک ۱ - آفتاب و باد

روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی‌ترم. آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت: آن پیرمرد را می‌بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می‌بندم من زودتر از تو کتش را از تنش درمی‌آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به‌صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن کرد. هر چه باد شدیدتر می‌شد، پیرمرد کت را محکم‌تر به خود می پیچید... سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی‌اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد. در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت، قوی‌تر از خشم و اجبار است.
نکته: در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از توفان خشم و جنگ راه‌گشاتر است.

 

داستانک ۲ - دموکراسی یا دیکتاتوری

آندره مالرو نویسنده‌ی معروف فرانسه که در زمان حکومت ژنرال دوگل وزیر فرهنگ فرانسه بود، ضمن بازدید از چین با مائو ملاقات کرد. رهبر چین کمونیست به او گفته بود: زمامداران کشورها مانند یک کاسه و توده‌ی مردم مثل آب هستند، اگر کاسه گرد باشد، آب هم در آن به‌صورت گرد درمی‌آید؛ اگر چهارگوش باشد، مردم هم چهارگوش خواهند بود.
آندره در بازگشت از چین وقتی در این‌باره با روزنامه‌نویسان فرانسوی صحبت می‌کرد، گفت: من نتوانستم به رهبر یک میلیارد نفر چینی بگویم که این مثال فقط در کشورهای دیکتاتوری صدق می‌کند. در کشورهای دموکراسی این زمامداران هستند که ناچار می‌شوند خود را به شکل مردم درآوردند.

 

داستانک ۳ - دیپلم و لیسانس

جوانی از شدت بیکاری به باغ وحش رفت و از مسئول باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟
یارو گفت: مدرک چی داری؟ گفت: دیپلم!
یارو گفت: یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه. پسره قبول کرد.
یارو گفت: ما این‌جا میمون نداریم. می‌تونی بری توی پوست میمون توی قفس تا میمون برامون بیاد؟!
پسره چون چاره‌ای نداشت و از بیکاری خسته شده بود، پذیرفت. چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو می‌زد. از میله‌ها بالا و پایین می‌رفت. ناگهان جوگیر شد و زیادی رفت بالا و از اون طرف افتاد توی قفس شیره! داد زد: کمکککککککک!!
شیره افتاد روش، دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبروریزی نکن! من لیسانس دارم...!

 

داستانک ۴ - آمادگی برای رفتن

گویند: صاحب‌دلی، براى اقامه‌ی نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به‌سوى او بود. مرد صاحب‌دل برخاست و بر پله‌ی نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن‌گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که مى‌داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده‌ی مرگ کرده است، برخیزد! باز کسى برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

 

داستانک ۵ - تمام جهان یک سگ

مردی در راه بازگشت از حج بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم می‌کند. نزدیک رفت و پرسید: چرا غذایت را به این حیوان نجس می‌دهی؟
کودک سگ را بوسید و گفت: از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست. این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد، هیچ کس را ندارد. اگر من کمکش نکنم، می‌میرد.
مرد گفت: سگ بی‌خانمان در همه‌جا وجود دارد. آیا تو می‌توانی همه‌ی آن‌ها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می‌توانی جهان را تغییر دهی؟
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: کاری که من برای این سگ می‌کنم، تمام جهانش را تغییر می‌دهد.

 

داستانک ۶ - تفاوت بین ایران و ژاپن در مدیریت

تو ژاپن از هر ۱۰ تا بچه‌ای که به‌دنیا میاد، ۹ تاشون خنگن، یکی‌شون باهوش! اما تو ایران از هر ۱۰ تا بچه، ۹ تاشون باهوشن، یکی‌شون خنگ! حالا چرا ژاپنی‌ها این‌قدر پیشرفت می‌کنن و ایرانی‌ها پیشرفت نمی‌کنن؟
چون که تو ژاپن اون یه نفر باهوش رو می‌ذارن بالای سر اون ۹ تا خنگ دیگه، اما تو ایران اون یه دونه خنگ رو می‌ذارن بالای سر اون ۹ تا باهوش دیگه!

 

داستانک ۷ - از عشق ورزیدن دست نکش

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا می‌زند. هندو به‌قصد کمک دستش را به‌طرف عقرب دراز کرد، اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند! با این وجود مرد هنوز تلاش می‌کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد؛ اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!
مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش می‌زند، دست نمی‌کشی؟!
هندو گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش می‌زند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن. چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است، فقط به‌علت این‌که طبیعت عقرب نیش زدن است، دست بکشم؟!
نکته: هیچ‌گاه از عشق ورزیدن دست نکش.همیشه خوب باش؛ حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند.

 

داستانک ۸ - زاهد و آسیابان

زاهدی کیسه‌ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه‌ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی، دعا می‌کنم خرت سنگ بشود. آسیابان گفت: تو که چنین مستجاب الدعوه هستی، دعا کن گندمت آرد بشود.

 

داستانک ۹ - ناصرالدین شاه و نقاشی گل

روزی ناصرالدین شاه قاجار و همراهانش به باغ دوشان تپه رفتند. نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد. فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی آن گل نمود. تمام که شد، آن را به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی‌الممالک پاسخ داد: قربان خیلی خوب است.
اقبال‌الدوله گفت: قربان حقیقتا عالی است.
اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد: قربان نظیر ندارد.
بعد یکی دیگر گفت: این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی‌تر و زیباتر است.
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت: حتی عطر و بوی نقاشی قبله‌ی عالم از عطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناک‌تر است. همه حضار خندیدند.
بعد از آن‌که خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟ من باید با این بی‌ناموس‌ها مملکت را اداره کنم.
برگرفته از کتاب چکیده‌های تاریخ، نوشته‌ی حسن نراقی.

 

داستانک ۱۰ - پیرمرد و دخترک

فاصله‌ی دخترک تا پیرمرد به اندازه‌ی یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه‌روی یک آب نمای سنگی. پیرمرد از دخترک پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می‌کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم.
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ‌ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می‌گی؟
- مطمئنم.
دخترک بلند شد و با خوشحالی به‌طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک‌هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و باز کرد و راهش را گرفت و رفت!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده