۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۸

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۸

داستانک ۱ - شیر در بند

یک روز سگی از کنار شیر خفته‌ای رد می‌شد. وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد. سعی کرد تا طناب را باز کند، اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود. شیر رو به خر کرد و گفت: ای خر، اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می‌دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید، رو به خر کرد و گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمی‌دهم!
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی!
شیر گفت: من به تو تمام جنگل را می‌دهم. زیرا در مکانی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند، دیگر نمی‌توان زندگی کرد!
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه

 

داستانک ۲ - جهانگرد و زاهد

جهانگردی به دهکده‌ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می‌کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می‌شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟ زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت: من این‌جا مسافرم. زاهد گفت: من هم.

 

داستانک ۳ - مهندس ایرانی

یه روز شهردار یکی از شهرهای دنیا تصمیم می‌گیره یه برج زیبا تو شهرشون بسازه. برای این کار از سرتاسر دنیا از سه مهندس چینی، آمریکایی و ايرانی می‌خواد که بیان تا در مورد ساخت برج باهاشون صحبت کنه.
مهندس چینی می‌گه: من این برج رو برات می‌سازم، ولی قیمتش می‌شه ۳ میلیون دلار. ۱ میلیون هزینه‌ی کارگر و تجهیزات، ۱/۵ میلیون هزینه‌ی مواد اولیه و ۵۰۰ هزار هم دستمزد خودم.
شهردار با مهندس آمریکایی صبحت می‌کنه. مهندس آمریکایی می‌گه: ساخت برج ۵ میلیون هزینه داره. ۲ میلیون کارگر و تجهیزات، ۲ میلیون مواد اولیه و ۱ میلیون هم خودم می‌گیرم.
شهردار سراغ مهندس ایرانی میاد. مهندس ایرانی می‌گه: ساخت این برج ۹ میلیون هزینه برمی‌داره!
شهردار با تعجب می‌پرسه: چطور ممکنه ۹ میلیون هزینه داشته باشه؟
مهندس ایرانی می‌گه: ۳ میلیون خودت برمی‌داری، ۳ میلیون من برمی‌دارم و ۳ میلیون هم می‌دیم به مهندس چینی که برج رو بسازه!

 

داستانک ۴ - دنیای بزرگ یا آدم بزرگ

توی کوچه‌ای چهار تا خیاط بودند و همیشه با هم بحث می‌کردند. یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه‌اش نصب کرد که روش نوشته بود: «بهترین خیاط شهر»
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت: «بهترین خیاط کشور»
سومین خیاط نوشت: «بهترین خیاط دنیا»
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد، روی یک برگه‌ی کوچک با یه خط معمولی نوشت: «بهترین خیاط این کوچه»
نکته: قرار نیست دنیامون رو بزرگ کنیم که توش گم بشیم، تو همون دنیایی که هستیم، می‌شه آدم بزرگى باشيم.

 

داستانک ۵ - خواستگاری دختر بیل گیتس

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان اگر این‌طور است، قبول است.
پدر به نزد بیل گیتس می‌رود و می‌گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که این‌طور! در این صورت قبول است.
بعد پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می‌رود:
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه‌ی کافی معاون دارم.
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است.
مدیرعامل: اوه، اگر این‌طور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می‌شود!
نکته: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می‌توانید چیزهایی به‌دست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!

 

داستانک ۶ - رئیس آفتابه‌ها

می‌گویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفاده‌ی مسجدبروها و نمازگزاران قرار می‌گرفت، بلکه به داد عابرین هم می‌رسید و حداقل باعث می‌شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
حکایت می‌کنند که آفتابه‌داری آن‌جا بود که آفتابه‌ها را پس از مصرف یکی یکی پر می‌کرد و در اختیار مراجعان قرار می‌داد. اگر شما می‌خواستید که آفتابه‌ی قرمز رنگ را بردارید، به شما می‌گفت: این را بگذار و آن آبی را بردار؛ اگر می‌خواستید آفتابه‌ی آبی را بردارید، می‌گفت: آن مسی را بردار؛ اگر دست‌تان به‌سمت مسی می‌رفت، می‌گفت: آن سبز را بردار...!
یک نفر از او پرسید که: چه فرقی می‌کند که من کدام آفتابه را بردارم؟
گفت: اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من این‌جا بوق هستم!؟ چه کسی می‌فهمد این این‌جا رئیس هستم؟!
حالا حکایت برخی از ماست.

 

داستانک ۷ - قورباغه و کانگورو

قورباغه به کانگورو گفت: من می‌توانم بپرم و تو هم. پس اگر باهم ازدواج کنيم، بچه‌ی‌مان می‌تواند از روی کوه‌ها بپرد، يک فرسنگ بپرد، و ما می‌توانيم اسمش را «قورگورو» بگذاريم.
کانگورو گفت: عزيزم چه فکر جالبی. من با خوشحالی با تو ازدواج می‌کنم. اما درباره‌ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاريم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی‌خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر!
قورباغه ديگر چيزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آن‌ها هيچ وقت ازدواج نکردند، بچه‌ای هم نداشتند که بتواند از کوه‌ها بجهد و يا يک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حيف که نتوانستند فقط سر يک اسم توافق کنند.
نکته: پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می‌شود.
نوشته‌ی شل سیلورستاین

 

داستانک ۸ - کشتی سگ و شیر

سگی نزد شیر آمد و گفت: با من کشتی بگیر. شیر سر باز زد و نپذیرفت.
سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من می‌هراسد.
شیر گفت: سرزنش سگان را خوش‌تر دارم از این‌که شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته‌ام.

 

داستانک ۹ - پاک کردن جای بوسه بر آینه‌ها

در یکی از دانشگاه‌های کانادا مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند تو دستشویی، بعد از آرایش کردن، آینه را می‌بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه‌ی دستشویی باقی بماند. مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. به دانشجویان تذکر هم داده شده بود، اما فایده‌ای نداشت.
موضوع را با رییس دانشگاه در میان می‌گذارند. فردای آن روز، رئیس دانشگاه تمام دخترها رو جلوی در دستشویی جمع می‌کند و می‌گوید: کسانی که که این کار را می‌کنند، خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند. حالا برای این‌که شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است، مستخدم یک بار جلوی شما سعی می‌کند جای رژ لب روی آینه را پاک کند.
بعد از این حرف مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب کاسه‌ی توالت و بعد که دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه! از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آینه‌ها رو نبوسید!

 

داستانک ۱۰ - بهلول و گردو

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن. بهلول گردوها را شکست و خورد، ولی دعایی نکرد. آن مرد گفت: گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده