۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۲

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۲

داستانک ۱ - ارتباط تحصیلات با شعور

محله‌ی ما یک رفتگر دارد. صبح که با ماشین از درب خانه خارج می‌شوم، سلامی گرم می‌کند و من هم از ماشین پیاده می‌شوم و دستی محترمانه به او می‌دهم، حال و احوال را می‌پرسد و مشغول کارش می‌شود.
همسایه‌ی طبقه‌ی زیرین ما نیز دکتر جراح است. گاهی اوقات که درون آسانسور می‌بینمش، سلامی می‌کنم و او فقط سرش را تکان می‌دهد و درب آسانسور باز نشده، برای بیرون رفتن خیز می‌کند. 
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به‌دست آن رفتگر، به‌شدت لذت‌بخش‌تر از طبابت آن دکتر برای ادامه‌ی حیاتم است. تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد.
پرفسور سمیعی

 

داستانک ۲ - حاکمیت قانون

وینستون چرچیل می‌گوید: در میانه‌ی جنگ جهانی دوم درحالی که لندن زیر بمباران نازی‌ها بود، قرار جلسه‌ای بسیار مهم داشتم. به‌علت اشتغال به کارهای دیگر، چند دقیقه مانده به‌جلسه به راننده‌ام گفتم مرا فوری به محل جلسه برساند. راننده، مسیر کوتاه ولی ورود ممنوع را انتخاب کرد. وسط خیابان ناگهان افسر راهنمایی‌ قبض جریمه در دست، دستور توقف داد.
راننده گفت: «این ماشین نخست‌وزیر است. ایشان به جلسه‌ی محرمانه‌ای می‌رود و باید سر ساعت به جلسه برسد.»
افسر با خونسردی گفت: «هم ماشین، هم نخست‌وزیر و هم من وظیفه‌ام را خوب می‌شناسم.»
پلیس جریمه را صادر کرد و دستور دور زدن به راننده داد، وقتی راننده مشغول دور زدن شد، چرچیل سیگار برگش را روشن کرد و گفت: «جنگ را می‌بریم، چون قانون حاکم است و خیابان‌های لندن به رغم بمباران سنگین دشمن با قانون اداره می‌شود.»
چرچیل درست پیش‌بینی کرده بود...

 

داستانک ۳ - سلطان محمود و طلحک

سلطان محمود غزنوی از طلحک پرسید: فکر می‌کنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می‌شود؟
طلحک گفت: ای پدرسوخته!
سلطان گفت: به من توهین می‌کنی؟! سر از بدنت جدا خواهم کرد.
طلحک خندید و گفت: جنگ این‌گونه آغاز می‌شود. کسی غلطی می‌کند و کسی به‌غلط جواب می‌دهد.
عبید زاکانی

 

داستانک ۴ - کسب روزی

از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه‌ی پرت و بی‌عابر کسب روزی می‌کنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته‌ی مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می‌کند، چگونه فرشته‌ی روزیش مرا گم می‌کند؟

 

داستانک ۵ - راه رفتن سگ روی آب

شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود؛ سگی که ویژگی منحصر به‌فردی داشت. این سگ می‌توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید، نمی‌توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه‌ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی‌های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می‌دوید و مرغابی‌ها را جمع می‌کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره‌ی این سگ شگفت‌انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسید: آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی‌تواند شنا کند!
نکته: یعنی هر کاری که بکنی، بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند و برای دیدن توانایی‌های دیگران کور و کر هستند.

 

داستانک ۶ - راننده تاکسی

مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه.
راننده داد زد، کنترل ماشین رو از دست داد، نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس، از جدول کنار خیابون رفت بالا، نزدیک بود که چپ کنه، اما کنار یه مغازه توى پیاده رو، متوقف شد.
براى چندین ثانیه، هیچ حرفى بین راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! دیگه هیچ وقت، این کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ى کوچولو، این‌قدر تو رو می‌ترسونه.
راننده جواب داد: واقعا تقصیر تو نیست، امروز اولین روزیه که به‌عنوان یه راننده‌ى تاکسى، دارم کار میکنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ی‌ ماشین نعش‌کش بودم...
نکته: گاه آن‌چنان به تکرارهاى زندگى عادت می‌کنیم، که فراموش می‌کنیم جور دیگر هم می‌توان بود.

 

داستانک ۷ - بیل برادلی و مسئول کره‌ها

در مراسم بزرگداشت «بیل برادلی» سناتور ایالت نیوجرسی که در سال ۱۹۸۷ برگزار شد اتفاق جالبی رخ داد. برادلی منتظر بود تا سخنرانی‌اش را ایراد کند. پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه‌ای کره در بشقاب او گذاشت.
برادلی به او گفت: ببخشید ممکن است من دو تکه کره داشته باشم؟
پیشخدمت جواب داد: خیر! هر نفر، یک تکه!
برادلی گفت: گمان می‌کنم شما مرا به‌جا نیاوردید. من «بیل برادلی» فارغ التحصیل آکسفورد، بازیکن حرفه‌ای بسکتبال، قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم.
پیشخدمت گفت: خب، شاید شما هم نمی‌دانید من چه کسی هستم؟
برادلی گفت: نه، نمی‌دانم. شما چه کسی هستید؟
پیشخدمت گفت: من مسئول کره‌ها هستم!
نکته: هر وقت ما به‌سطحی از توسعه‌یافتگی رسیدیم که این جور مسئولانی برای «کره‌های کشورمان» تربیت کردیم، فسادها، بدبختی‌ها و فلاکت‌های‌مان هم حل خواهد شد!

 

داستانک ۸ - تفکر قالبی

روزی پسری همراه پدر خود سوار بر خودرویی بود و در جاده‌ای پرپیچ و خم مشغول حرکت بودند که ناگهان کنترل خودرو از دست پدر خارج می‌شود و بعد از یک تصادف سخت، خودرو به دره سقوط می‌کند. پدر در جا فوت می‌کند، اما پسر توسط نیروهای امدادی نجات می‌یابد و به بیمارستان منتقل می‌شود. زمانی که رئیس بیمارستان برای بررسی وضعیت جسمانی کودک به ملاقات او می‌رود، به یک‌باره و با شگفتی متوجه می‌شود که آن کودک پسر خود اوست!
سوال: اگر پدر کودک فوت کرده است، پس رئیس بیمارستان چه فردی است!؟
چند ثانیه فکر کنید و سپس ادامه را بخوانید.
گاهی انسان به‌صورت ناخودآگاه به افکاری چنگ می‌زند که هیچ پشتوانه‌ی منطقی برای آن ندارد. آیا کسی به فکرش رسید که رئیس بیمارستان ممکن است یک زن باشد؟! اگر تفکر قالبی درباره‌ی جنسیت وجود نمی‌داشت، بیشتر ما به این سوال جواب درست می‌دادیم. بله رئیس بیمارستان مادر پسر بود. مگر فقط مرد می‌تواند رئیس باشد؟! امروز ما بیشتر از همیشه اسیر تفکرات قالبی خود هستیم. تفکر قالبی فقط درباره‌ی جنسیت نیست، در هر زمینه‌ای می‌تواند باشد. مراقب تفکر قالبی خود باشیم.

 

داستانک ۹ - مستاجر و صاحبخانه

کشاورز مستاجری با صاحبخانه‌اش جر و بحث داشت. ماه‌ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ‌کدام‌شان هم یک ذره کوتاه نمی‌آمد. تا این‌که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند. بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد. وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنا بر صحبت‌های کشاورز، قانون بیشتر طرف صاحبخانه را می‌گرفت تا او را.
بالاخره کشاورز گفت: چه‌طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم؟!
وکیل با ترس و لرز گفت: تو چه‌کار می‌کنی؟! این رشوه است!
کشاورز با شرم و خجالت گفت: نه بابا، این فقط یه هدیه‌ی محترمانه است، نه بیشتر.
وکیل جواب داد: همینه که بهت می‌گم، اگه می‌خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن!
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!
کشاورز همین‌طور که دادگاه را ترک می‌کرد به‌طرف وکیلش برگشت و گفت: مرغابی‌ها رو فرستادم.
وکیل گفت: نه؟!... جدی که نمی‌گی؟!
کشاورز گفت : چرا؟! اما به‌اسم صاحبخونه‌ام فرستادم!

 

داستانک ۱۰ - بهای سنگین دانایی

دزدی گاه و بی‌گاه به دهکده‌ای می‌زد و هیچ‌کس اثری از او پیدا نمی‌کرد. مردم آبادی همگی از دست دزد به تنگ آمده بودند؛ تا یک روز صبح زود، وقتی یکی از اهالی دهکده می‌خواست به انبار غله‌ی خود سر بزند، از دور با صحنه‌ای آشنا مواجه شد! در انبار باز بود، با خود اندیشید که حتما شب هنگام دزد به آن‌جا آمده است و چیزی با خود برده است. همان‌طور که به آرامی به انبار نزدیک می‌شد، متوجه رد پایی شد و فریاد زد آهای مردم بیاید این‌جا رد پایی به‌جا مانده است.
مردم که همگی دور هم جمع شده بودند، هر کسی نظری می‌داد. یکی از آن‌ها گفت: رد پای به‌جای مانده شبیه چکمه‌های کدخدا است. دیگری گفت: چکمه‌های دزد شبیه چکمه‌های کدخدا است. هر کسی به شیوه‌ای واقعیت را توجیه می‌کرد. تا این‌که دیوانه‌ای فریاد زد! مردم، دزد خود کدخدا است.
مردم پوزخندی زدند و گفتند: کدخدا به دل نگیر این شخص مجنون است، دیوانه است. ولی فقط کدخدا می‌دانست که تنها عاقل آبادی اوست. از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید. وقتی احوالش را از کدخدا جویا می‌شدند، کدخدا می‌گفت: که دزد او را کشته است. کدخدا واقعیت را گفت، ولی درک مردم فرسنگ‌ها با واقعیت فاصله داشت. شاید هم از سرنوشت مجنون می‌ترسیدند! چون در آن آبادی، دانستن بهای سنگینی داشت.
نوشته‌ی سیمین بهبهانی

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده